«صبح من» با دلنوشتهها: امروز آمدهام تا قدردان باشم. قدردان هر چه که دادی و ندادی. زمان که میگذرد علت نداشتهها را میابم. علت داشتههایی که بعضا باب میلم نبود را نیز میفهمم.
حق مطلق، هر چه هست مرا عاقبت بخیر گردان.
در گذر عمرم دانستم اگر به کسی فضلی عنایت فرمودی علتش این بود که با آن داشته توانایی حرکت به سویت را خواهد داشت. اگر ندادی با همان کمبود قدرت حرکت دارد.
بارها به این نتیجه رسیدم که بابت نداشتههایم هم باید شکر کنم. زیرا هر چه ندادی برای تربیت من است.
رب من، تربیت من برعهده توست. اگر گوش فرا دهم چه نتیجه شیرینی دارد. گاهی محروم میشوم تا قدر بدانم گاهی سیراب میشوم تا طعمش را بچشم.
هر گاه به این بیندیشیم که خداست و او خیر مطلق است هیچ شری در او راه ندارد، در تلاطمات زندگی آرام میگیریم. شاید خسته شویم و برای ندانستن علت مثل کودک بیتابی کنیم اما در نهایت باید این را همیشه در خاطر بگنجانیم که خداوند متعال جز خیر هیچ نخواهد.
خیر مطلق یعنی همین. حتی برای انسان غرق گناه. آنقدر مشتاق برگشت ماست که اگر این اشتیاق را ببینیم در دم جان میدهیم. این وعده خود خداست که از میزان اشتیاقش به بنده سخن گفته.
ای تواب و رحیم، مرا آنگونه در آغوشت بپذیر که جز تو هیچ نخواهم. هر چه دارم و ندارم برای تو باشد، نه برای غیر.
تو مهر را در وجود مادرم نهادی. بی تو مادرم حتی آب به دستم نمیداد.
تو بودی که پدرم را قوی آفریدی تا روزی تو را به دستم بدهد. بی تو پدرم هم ذرهای برای من هزینه نمیکرد.
آرام، متین بدون هیچ هیاهویی در خلایق داشتههات را تقسیم کردی تا هر کس به وسع خودش در دنیا آن را ارائه دهد.
مهر، محبت، عقل، ذکاوت، حیا، عفاف، عشق، آرامش، حیات … هزاران هزار داشته که ذرهای از آن در این دنیا غوقا میکند.
تو را سپاس، سپاس، سپاس. همه چیز برای رشد من است نه توقف من.
تو را سپاس برای حیاتم، سلامتم، عقلم، لسانم، سمعم، منطقم، حرکتم، سکونم، خوابم، خوراکم، تنفسم، ضربان قلبم، گردش خونم، حرکت مفاصلم، تسویه خونم، دیدگانم …. هر چه بنویسم تمامی ندارد. آخر هر چه دارم از اوست.
ای بینهایت مرا در خود ذوب کن تا از هر چه بند است رها شوم و به پرواز درآیم.
دلنوشتههای پیشین:
- دلبرا! در بیابان شک و خطا افتادهایم؛ زمان غافلهسالاریات کِی میرسد؟
- دلنوشته: خلوتی با معبود
- دلنوشته: ای خالق بلاشبیه مرا دریاب…
- اگر فرشته مرگ به سراغمان آمد، در آن لحظه به چه میاندیشیم؟
- چرا «لغزش» عادتم شده است؟
- دلنوشته: مسافر گمشده