میپرسم: «چرا؟ سه ساعته دارم برات توضیح میدم که نمیتونم … » نمیگذارد جملهام را کامل کنم: «تو بهشون مدیونی! هر کی دیگه بود، نمیذاشت تا قیام قیامت پاتو بذاری توی خونهش!» و مرا دنبال خودش، به طرف کولهپشتیهایمان میکشد.
امیرعلی، چرخ دستی را به تیرک چراغ برقی، زنجیر میکند و محمد هم میرود تا کمکش کند. کمی بعد، مردی خمیازهکشان از موکب بیرون میآید. چقدر شبیه پدرم است… کمی بیشتر دقت میکنم… او که خود پدرم است!
خواب میبینم که میخواهم از زیر آبشار بزرگی رد بشوم. چرا این قدر خوابم واقعی شده؟! واقعاً از سرمای آب، تند تند نفس میکشم و تیشرت خیسم را احساس میکنم که به کمرم چسبیده. موهایم خیسند و آب از آنها روی دستم میچکد و … نکند واقعاً واقعی است؟!
فرقی بین عرب و غیر عرب نیست. مسلمان یا مسیحی بودنمان، بین ما فاصلهای نینداخته. شیعه و سنی اینجا یکی هستند. همه زیر پرچم سرخی که «لبیک یا حسین(ع)» روی آن نقش بسته، جمع شدهایم و این مهم است.
چیزی که میبینم، نفسم را بند میآورد. چقدر آدم پشت دیوار خرابه است! همه خوابند به جز یک زن و یک مرد که ایستادهاند. خدای من! اینجا دیگر کجاست؟ چشمهایم را ریز میکنم و سعی میکنم از میان تاریکی، اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. حدس میزنم تنها مردی که در خرابه است، همان مردی است که به نماز ایستاده.
من هم مثل محمد، ضربهای پس سرم حس میکنم. به هم نگاه میکنیم و آهسته به عقب برمیگردیم. سایهای با موهای ژولیده، وحشتزده از جا میپریم و عقب عقب میرویم.
صدا، ضربان قلبم را پایین میبرد. گرمای دست، ناگهان محو میشود. حالا آرامتر شدهام. خیلی خیلی آرامتر. دست راستم، بیاختیار روی قلبم میرود. نمیخواهم اندک گرمای باقیمانده از حضور دست را از دست بدهم. نفس عمیقی میکشم و آرام، چشمهایم را باز میکنم.
روبروی حرم میایستیم. ضریح جلوی چشمانمان است. با امیرالمومنین(ع) خداحافظی میکنیم و راه میافتیم. علیرام مدام برمیگردد و به عقب نگاه میکند تا اینکه میبیچیم و دیگر نمیتوانیم حرم را ببینیم.