مجلهی خبری «صبح من»: روز بعد او همانطور که گفته بود، رفت. من شروع کردم به گردآوری وسایل سفر. در دیوار عقب آلونک، یک سنگ لق بود و پشت آن، یک مخفیگاه که فقط جک جای آن را میدانست و جک هم دوباره به آنجا نمیآمد. وسایل سفرم را گذاشتم آنجا؛ غذا، یک پیراهن اضافی، یک جفت کفش.
برای سفر آماده بودم. کم کم مقداری خوراکی از خانه بیرون میبردم؛ ژامبون نمکزده، یک تکه پنیر، نان جو و از این قبیل چیزها. فکر میکنم مادرم متوجه شد که بعضی چیزها گم میشود و گیج شده بود. از فکر اینکه او را ترک کنم، غمگین بودم. همچنین به خاطر پدرم. به رنجهای آنها فکر میکردم وقتی که بفهمند من رفتهام!
کلاهکها برای درد و رنج انسانی، درمانی نداشتند اما من نمیتوانستم همچون گوسفندی باشم که با پای خود به کشتارگاه میرود و میداند که آنجا چه چیزی در انتظار اوست. خوب میدانستم که ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه کلاهکی بر سر داشته باشم.
دو چیز مرا مجبور میکرد برای حرکت کردن، بیش از یک هفته صبر کنم؛ اول اینکه ماه نو بود و فقط هلال باریکی از نور. من پیش خودم حساب کرده بودم که شبها سفر کنم و برای این کار، دست کم به نور یک نیمه ماه، نیاز داشتم. دیگر اینکه مادر هنری درگذشت و این چیزی بود که انتظارش را نداشتم.
او و مادر من، خواهر بودند. او مدتها بیمار بود اما مرگش، خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. مادرم مسئولیت کارها را بر عهده گرفت و اولین کاری که کرد این بود که هنری را به خانهی ما آورد و برای او در اتاق من، یک تخت خواب گذاشت.
این کار از هیچ جهت برای من خوشایند نبود اما طبیعی است که اعتراضی هم نمیتوانستم بکنم. به سردی تسلیت گفتم و به سردی پذیرفته شد و بعد تا آنجایی که ممکن است دو پسر در یک اتاق نسبتا کوچک زندگی کنند و از هم دور باشند، خودمان را دور از هم نگه داشتیم.
این مسأله، باعث دردسر من بود اما به خودم گفتم که خیلی هم مهم نیست. شبها هنوز به اندازهی کافی برای سفر من روشنایی نداشت و حساب کرده بودم که هنری پس از مراسم به خاک سپردن مادرش، به خانهی خود خواهد رفت اما وقتی که صبح روز مراسم در این مورد با مادرم صحبت کردم، با وحشت دریافتم که اشتباه کردهام.
او گفت: «هنری پیش ما میماند.»
ـ «تا کی؟»
ـ «برای همیشه. لااقل تا وقتی که هر دوی شما کلاهکدار بشوید. عموی تو، رالف، در مزرعهاش بیشتر از آن کار دارد که بتواند از یک پسربچه نگهداری کند و نمیخواهد او را تمام روز به امید خدمتکارها بگذارد.»
من چیزی نگفتم اما چهرهام باید همه چیز را نشان داده باشد چون مادرم با حالتی جدی و عجیب گفت: «… و میل ندارم ببینم به خاطر این موضوع، اخم کنی. او مادرش را از دست داده و تو باید آنقدر ادب داشته باشی که نسبت به او، کمی همدردی نشان بدهی.»
پرسیدم: «دست کم نمیشود اتاقم مال خودم باشد؟ اتاق انبار سیب که هست.»
ـ «اگر اینطور رفتار نمیکردی، تصمیم داشتم اتاقت را به تو پس بدهم. تو یک سال دیگر مردی میشوی و باید از حالا یاد بگیری که مثل مردها رفتار کنی نه مثل یک بچهی بهانهگیر.»
ـ «اما … »
با خشم گفت: «من با تو بحث نمیکنم. اگر یک کلمهی دیگر حرف بزنی، با پدرت صحبت میکنم.»
با این حرف، اتاق را ترک کرد و لبهی دامنش با شکوهی فراوان از کنار در کشیده شد و بیرون رفت. خوب که در این مورد فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که بود و نبود هنری، چندان فرقی نمیکند. اگر لباسهایم را در اتاق آسیاب پنهان میکردم، میتوانستم بعد از خوابیدن هنری، به آرامی بیرون بروم و همانجا لباسم را عوض کنم.
من تصمیم گرفته بودم طبق نقشه، وقتی ماه به نیمه میرسد، حرکت کنم.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین: