تاریخ : چهارشنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 19 March , 2025
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هجدهم

  • کد خبر : 73721
  • 29 اسفند 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هجدهم
اهورا صدای جیغی شنید. سرش را بالا برد. اولین چیزی که دید، باران بود که از «برج شرقی» بیرون آمده بود و موهایش مثل یک بوته‌ی خار پرپشت، دور سرش ایستاده بودند. اهورا با دهان باز به باران خیره شد. واقعاً این طور قرار بود که عروسی‌اش را برگزار کند؟!

مجله‌ی خبری «صبح من»: جان اهورا دیگر به لبش رسیده بود. آن قدر مهران و پرهام و سامان آزارش داده بودند، که دیگر به نظرش مردم خشمگین چهار روز پیش در «تالار صدستون» مهربان‌تر می‌رسیدند! آن هم بدون در نظر گرفتن خاله‌هایش و این‌که او را کامل نادیده گرفته بودند!

ظهر بود. دقیقاً ساعت دوازده. جشن عروسی، رأس ساعت چهار شروع می‌شد و کل قصر، در تب و تاب بود. اهورا روی مبلی نشسته بود و مادر و خاله‌هایش را تماشا می‌کرد که از این طرف به آن طرف می‌رفتند و در جنب و جوش بودند. کاملاً بیکار نبود. داشت تمام تلاش خودش را می‌کرد که از جلوی چشم مهران و پرهام و سامان دور بماند. آن‌ها را که کنار می‌گذاشت، خواهر پنج ساله‌ی مهران، «مهرانا» بود که تمام رفتارها و حتی چهره‌اش شبیه برادرش بود. دخترک مدام می‌رفت و می‌آمد و به ساق پا و پهلوی اهورا بی هیچ دلیل خاصی، مشت می‌کوبید. اهورا باور نمی‌کرد که یک دختربچه این قدر زور داشته باشد! تمام بدنش درد می‌کرد.

از همه بدتر، باران بود که از جلوی آینه‌ی اتاقش تکان نمی‌خورد. هربار که از صبح، اهورا به او یواشکی سر زده بود، خواهرش را می‌دید که در حال کلنجار رفتن با موهایش و امتحان کردن انواع و اقسام زیورآلات است.

اهورا صدای جیغی شنید. سرش را بالا برد. اولین چیزی که دید، باران بود که از «برج شرقی» بیرون آمده بود و موهایش مثل یک بوته‌ی خار پرپشت، دور سرش ایستاده بودند. اهورا با دهان باز به باران خیره شد. واقعاً این طور قرار بود که عروسی‌اش را برگزار کند؟!

صدای جیغ از طرف بهار بود که او هم از دیدن خواهر بزرگ‌ترش وحشت کرده بود. اهورا صدای مادرش را شنید که گفت: «باران! این چه سر و وضعیه؟!»
اهورا دید که خاله‌ی کوچک‌ترش، مادر پرهام، که دقیقاً مثل خودش لاغر و باریک بود، از حال رفت! خاله‌ی دیگرش دوید تا به داد او برسد. بهار دوید تا آب‌قند درست کند. اهورا به موهای باران نگاه کرد. با احتیاط و ناخودآگاه، پیشنهاد داد: «می‌خوای موهات رو برات مرتب کنم؟!»

باران سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. ملکه‌ناهید، دست گذاشت روی شانه‌ی اهورا. گفت: «چرا که نه؟! من سرم شلوغه. باران، بذار اهورا موهات رو مرتب کنه دیگه!»

باران این پا و آن پا کرد. اهورا می‌دانست که او دوست ندارد عروسی‌اش را با «نحسی» شروع کند. لحظه‌ای بعد، در کمال تعجب و حیرت اهورا، باران سر تکان داد و به اهورا اشاره کرد که دنبالش برود. اهورا باورش نمی‌شد. واقعاً باران این قدر درمانده شده بود؟!

اهورا دنبالش رفت و با هم وارد اتاق باران شدند. باران روی صندلی بدون پشتی جلوی میز آرایشش نشست. اهورا که واقعاً نمی‌دانست باید چه کار کند و خودش را به خاطر این پیشنهاد احمقانه سرزنش می‌کرد، پیشنهاد داد: «میشه اول موهات رو شونه کنی؟!»

باران برسش را برداشت و ساکت، شروع کرد به رام کردن موهای آشفته‌اش. اهورا که از شدت اضطراب، خیس عرق شده بود، به طرف پنجره رفت تا کمی بازش کند و هوا بخورد. پنجره را باز کرد و بی‌هدف، به بیرون خیره شد. همین که خواست برگردد، چشمش به پیچک یاس پر از گل روی دیوار سنگی افتاد و فکری به ذهنش رسید… .

اهورا یک شاخه‌ی یاس بلند را که پر از گل بود، روی میز جلوی باران گذاشت. باران اخم کرد. پرسید: «این برای چیه؟!»

اهورا چیزی نگفت. موهای باران را که مثل قبل، دوباره صاف و بلند شده بودند، به سه قسمت تقسیم کرد و شاخه‌ی یاس را میان یکی از دسته‌ها گذاشت. شروع کرد به بافتن موهای باران. باران ساکت مانده بود و هیچ چیزی نمی‌گفت. اهورا بافتن موها را که تمام کرد، انتهای پیچک یاس را دور موهای باران گره زد و بست.

چند قدم عقب رفت. باران دستش را برد و موهایش را جلو آورد تا ببیند. اهورا مانده بود عقب و جلو نمی‌آمد. می‌ترسید باران آشوب به پا کند. باران ساکت مانده بود و اهورا را بیشتر می‌ترساند. باران آهسته گفت: «خیلی … قشنگه.»

اهورا لبخند زد و سرش را انداخت پایین. دستی را روی شانه‌اش دید. سرش را بالا برد و با چشم‌های پر از اشک باران مواجه شد. ناگهان باران، اهورا را در آغوش کشید. اهورا از شدت حیرت مانده بود چه واکنشی نشان دهد. بعد از دوازده سال، این اولین باری بود که باران، برادر کوچکش را در آغوش می‌گرفت.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=73721
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • 3 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.