تاریخ : شنبه, ۲۵ اسفند , ۱۴۰۳ Saturday, 15 March , 2025
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت شانزدهم

  • کد خبر : 72681
  • 15 اسفند 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت شانزدهم
مطمئناً اهورا چنین چیزی را نمی‌خواست؛ چنین چیزی از بدترین کابوسش هم ترسناک‌تر بود. اما چون کیان‌شاه چنین دستور و خواسته‌ای داشت، ناچار بود که آن را بپذیرد؛ بدون هیچ چون و چرا و اما و اگری...

مجله‌ی خبری «صبح من»: نفس اهورا بند آمد. حالش از آنی که بود هم بدتر شد. الان اصلاً موقعیت خوبی برای بیان این مسئله نبود! اهورا می‌خواست پادشاه این مردم شود؟! پادشاه مردمی که صدای همهمه‌ی اعتراض‌هایشان کم مانده بود سقف تالار را از جا بکند؟!

پادشاه مردمی که اگر نگهبان‌ها نبودند، حمله می‌کردند و با دست‌های خالی‌شان، اهورا را می‌کشتند؟! همان‌هایی که اهورا داشت از ترسشان، آب می‌شد و در زمین فرو می‌رفت؟! مطمئناً اهورا چنین چیزی را نمی‌خواست؛ چنین چیزی از بدترین کابوسش هم ترسناک‌تر بود. اما چون کیان‌شاه چنین دستور و خواسته‌ای داشت، ناچار بود که آن را بپذیرد؛ بدون هیچ چون و چرا و اما و اگری.

کسی فریاد بلندی زد که در سراسر تالار پیچید. مردم بلافاصله ساکت شدند. مردی که فریاد زده بود، با صدای بلند گفت: «ما همچین چیزی رو نمی‌خوایم! خودت می‌دونی که می‌تونیم برکنارت کنیم!»

کیان‌شاه گفت: «می‌دونم. ولی هم باید از پسرم دفاع کنم و هم از ….»
زنی جیغ کشید: «ما رو با اون یکی نکن، جناب شاه!»

کیان‌شاه گفت: «من صلاح شما رو می‎‌خوام، مردم! اگر جز این بود که تا الان من رو برکنار کرده بودین!»

کسی از انتهای تالار فریاد زد: «تا الان شاه خوبی بودی! آینده‌ی کشورت رو با دست‌های خودت نابود نکن! داری خون پاک آریا رو لگدمال می‌کنی!»

کیان‌شاه فریاد کشید: «اهورا جانشین منه و هیچ کس نمی‌تونه روی حرف من حرف بزنه!»

مردم ساکت شدند. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. اهورا می‌دانست پدرش دوست ندارد با مردم درگیر شود. می‌دانست متنفر است از این‌که خواسته‌ی خودش را به مردم تحمیل کند؛ اما در این یک مورد ناچار بود. اهورا بیشتر از قبل از خودش و شومی وجودش بیزار شد. کاش هر کس دیگری جای اهورا بود و اهورا دیگر بار سنگین نحسی‌اش را روی شانه‌های پدرش و مردم نمی‌انداخت.

شنید که پدرش آهسته در گوشش گفت: «بیا بریم اهورا. تا همین جا هم خیلی عذاب کشیدی.»

اهورا چشم‌هایش را باز کرد. و در حالی که آن قدر سرش را پایین انداخته بود که چانه‌اش به سینه‌اش چسبیده بود، همراه پدرش به راه افتاد و از «تالار صدستون» خارج شد و جمعیت خشمگین را پشت درهای تالار جا گذاشت.

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=72681
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 9 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.