تاریخ : دوشنبه, ۱۳ اسفند , ۱۴۰۳ Monday, 3 March , 2025
0

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت نوزدهم

  • کد خبر : 72385
  • 12 اسفند 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت نوزدهم
من و تو بارها درباره‌ی آزادی با او صحبت کردیم. شاید همه‌ی اینها از یادت رفته است؟ خب با این حساب، حالا دیگر من همه چیز را باور می‌کنم. بله حتی باور می‌کنم که تو موجود سنگدل، حاضر به فروش هاری کوچولو هم خواهی شد که تنها فرزند الیزای بیچاره است

آقای شلبی گفت: «متأسفانه باید بگویم که کاملا جدی هستم و مجبورم برای حفظ موقعیتم، این کار را بکنم. من موافقت کردم که تام را به او بفروشم.»

خانم شلبی در حالی که از شدت تعجب، چهره‌اش تغییر کرده بود، گفت: «چه می‌گویی؟ تام را می‌خواهی بفروشی؟ این موجود وفادار را؟ مگر نه اینکه او از کودکی به تو خدمت کرده؟ اوه آقای شلبی. تازه از اینها گذشته، تو به او قول داده بودی که همین روزها دیگر آزادش خواهی کرد و آن مرد بیچاره به این امید واهی و قول تو، چه خواب و خیال‌ها که نداشته است.

من و تو بارها درباره‌ی آزادی با او صحبت کردیم. شاید همه‌ی اینها از یادت رفته است؟ خب با این حساب، حالا دیگر من همه چیز را باور می‌کنم. بله حتی باور می‌کنم که تو موجود سنگدل، حاضر به فروش هاری کوچولو هم خواهی شد که تنها فرزند الیزای بیچاره است.»

ـ «خب حالا که همه چیز را می‌دانی بگذار بگویم که من موافقت کرده‌ام که تام و هاری را به آن مرد بفروشم. نمی‌دانم چرا وقتی من کاری را بکنم که بقیه‌ی مردم هر روز انجام می‌دهند، به صورت یک هیولا جلوه می‌کنم. این یک امر طبیعی و مسلم است. من صاحب و مالک برده‌هایم هستم و همانطور که وقتی تصمیم بگیرم مثلا قسمتی از زمین‌هایم را بفروشم، کار خلافی نکرده‌ام، فروش برده‌هایم نیز حق قانونی من است.»

ـ «خب حالا چرا از میان همه‌ی آنها این نفر را انتخاب کرده‌ای؟ تام قدیمی‌ترین و باوفاترین برده‌ی ماست. همین طور تو خودت بهتر می‌دانی که هاری، چقدر شیرین و زیباست و الیزا چقدر او را دوست دارد. من واقعا تعجب می‌کنم که تو چطور از میان تمام برده‌هایمان این دو را انتخاب کرده‌ای.»

ـ «به این دلیل که از همه باارزش‌تر بوده و پول بیشتری بابت آنها می‌دادند. در ضمن، او مبلغ قابل ملاحظه‌ای برای الیزا پیشنهاد کرده است. اگر تو مایل باشی می‌توانم به جای هر دوی آنها، فقط الیزا را بدهم. در این صورت ما فقط یکی از برده‌هایمان را از دست خواهیم داد.»

خانم شلبی با عصبانیت فریاد کشید: «چرند نگو!»

ـ «خب عزیزم، من هم از این کار خوشم نمی‌آید. من حتی دو دلیل هم دارم؛ یکی به خاطر خودم و دیگری به خاطر ناراحتی تو. ولی چاره چیست؟ پس بهتر است که بیش از این به من اطمینان کنی.»

خانم شلبی در حالی که خودش را جمع و جور می‌کرد، گفت: «عزیزم من را ببخش. من یکه خوردم. برای این موضوع، اصلا آمادگی نداشتم. واقعا خیلی غیرمنتظره بود. ولی از این مطلب گذشته، تو مسلما این اجازه را به من می‌دهی که به حال تام و هاری، این دو موجود بدبخت، غصه بخورم. به خصوص تام. واقعا جای بسی افسوس است که او را از دست می‌دهیم. هرچند که او یک برده‌ی سیاه بیش نیست ولی خیلی خوش‌قلب، نجیب و وفادار است. من حاضرم روی این مطلب قسم بخورم که اگر موقعیتی پیش می‌آمد که او باید برای نجات تو جان خود را از دست بدهد، مسلما بدون هیچ تردیدی، این کار را می‌کرد و زندگی تو را بر خودش مقدم می‌دانست.»

ـ «عزیزم همه‌ی اینها را می‌دانم و اینقدر هم شجاعت دارم که بگویم، می‌دانم. ولی چاره چیست؟ چه فایده‌ای دارد که برای این همه چیزهای خوب که مجبوریم از دست بدهیم، افسوس بخوریم زمانی که هیچ کاری هم از دست ما برنمی‌آید؟»

ادامه دارد…

تایپ، تنظیم و تخلیص: مجله خبری «صبح من»

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=72385
  • نویسنده : هریت بیچر استو
  • 3 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.