مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
ابوالحسن: «پسرم، اگر رازت را با من نگویی، به که میخواهی بگویی؟! بگو تا ببینم چه شده است!»
علی سر به زیر انداخت و اندکی سرخ شد و گفت: «راستش را بخواهید، میخواهم ازدواج کنم!»
ـ «مبارک است! خوشحالم کردی! به راستی زمان ازدواجت هم فرا رسیده است! هر کاری از دستم بربیاید برایت انجام میدهم پس دیگر نگران نباش!»
ـ «اما سرورم، مشکلی وجود دارد!»
ـ «مشکل؟! هیچ مشکلی نیست! بگو آن دختر کیست تا ببینی چگونه او را به خانهات میآورم!»
ـ «اگر چنین کنید، همهی عمر مدیون شما خواهم بود! او شمسالنهار، دختر وزیر است!»
ابوالحسن با تردید گفت: «شمسالنهار، دختر وزیر؟!»
ـ «آری سرورم.»
ابوالحسن کمی اندیشید و گفت: «دیوانه شدهای فرزند؟! تو میخواهی دختر وزیر را به همسری خود درآوری؟ اگر وزیر بفهمد، هر دوی ما را بیچاره میکند!»
ـ «من در تصمیم خود قاطع هستم!»
ـ «ساکت باش و دیگر هم از این حرفها مزن!»
ابوالحسن ناراحت و خشمگین، برخاست و رفت.
فردای آن روز، ابوالحسن طاهر به قصر رفته بود. از قضا، آن روز نجمه خاتون، خدمتکار شمسالنهار را هم دید. نجمه خاتون جلو رفت و به ابوالحسن گفت: «پول پارچه کافی بود؟»
ـ «پارچهها قابل بانو را نداشت!»
ـ «شاگرد مهربانی دارید. پول پارچهها را نمیگرفت!»
ابوالحسن آرام گفت: «شاگردم دیوانه شده است!»
ـ «چیزی شده است؟»
ـ «سوگند بخورید که این راز را جایی نمیگویید! او عاشق شمسالنهار شده است.»
نجمه خاتون، لب گاز گرفت و گفت: «عاشق شمسالنهار؟! اگر انوشیروان یا شهابالدین بفهمند، بدبخت میشویم!»
ـ «چطور؟»
ـ «آخر همه میدانند که شمسالنهار به زودی همسر شهابالدین و بانوی اول قصر میشود!»
ـ «یعنی شهابالدین قصد ازدواج با او را دارد؟»
ـ «به طور رسمی چیزی گفته نشده است اما درباریان این طور فکر میکنند.»
ـ «وای بر من! شما را به خدا سوگند چیزی به کسی نگویید تا من این جوان نادان را ادب کنم.»
ابوالحسن از قصر خارج شد و شتابان به سوی دکان رفت.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574