مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
ابوالحسن: «میدانستی شمسالنهار قرار است عروس شاه انوشیروان شود؟»
صورت علی چون گچ سفید شد و گفت: «امکان ندارد!»
ابوالحسن: «چرا، امروز خودم از نجمه خاتون شنیدم!»
علی: «باور نمیکنم! او نشانی بر دست نداشت.»
ـ «به راستی دیوانه شدهای، به تو ثابت خواهم کرد!»
ابوالحسن برای نجمه خاتون پیغام فرستاد که اگر میتواند، شام به منزل او بیاید. به علی هم گفت که با مادرش شام به منزل آنها بیاید تا ماجرا روشن شود.
علی به دنبال مادر رفت و شب به خانهی ابوالحسن رفتند. علی و مادر در اتاق نشسته بودند و ابوالحسن راه میرفت و منتظر بود. ناگهان در را زدند؛ نجمه خاتون بود.
ابوالحسن: «قدم رنجه کردید!»
نجمه خاتون داخل شد و سلام کرد.
ابوالحسن: «همه میدانید که چرا اینجا جمع شدهایم! نجمه خاتون، خدمتکار بانو شمسالنهار است و همه میدانیم که زن راستگو و پاکدامنی است. میخواهم او آنچه دربارهی شمسالدین و شمسالنهار میداند، بگوید!»
نجمه خاتون رو به علی کرد و گفت: «پسرم، تو مرد خوبی هستی و دل پاکی داری، اما زندگی آنگونه که ما میخواهیم، پیش نمیرود! بانو شمسالنهار و شهابالدین از کودکی در قصر با هم بزرگ شدهاند و همه میدانند که روزی با هم ازدواج خواهند کرد! اگر شهابالدین بفهمد کسی خطایی دربارهی شمسالنهار مرتکب شده است، چون مانند پدرش انوشیروان، صبور و مهربان نیست، همهی ما بیچاره خواهیم شد! میدانی اکنون که انوشیروان پیر شده است، بسیاری از امور مملکتی به عهدهی شهابالدین است!»
علی: «شما میگویی همه میدانند اما کسی خواستگاری نکرده است. از کجا معلوم که شمسالنهار او را بخواهد؟!»
نجمه خاتون: «پسر جان، مثل اینکه واقعا دیوانه شدهای! هر دختری آرزو دارد که عروس شاه بشود.»
علی بلند شد و گفت: «دختری که من دیدم، اینگونه که میگویید، نیست. شما تنها خواستگاری مرا با او مطرح کنید.» و ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman