مجلهی خبری «صبح من»: اهورا روی تخت باران نشست بود و دو خواهرش را تماشا میکرد که دور هم میچرخیدند. پدرش، حضور اهورا و بهار را قدغن کرده بود. چون بهار «هنوز کوچک بود» و وزیر و خانوادهاش «از اهورا میترسیدند». بنابراین، آن دو، پیش باران مانده بودند تا مبادا دچار اضطراب شود.
باران مدام جلوی آینه میایستاد و لباسهایش را مرتب میکرد. پیراهن بادمجانی رنگش که حاشیههای طلایی داشت، خیلی به او میآمد. شالی همرنگ با پیراهنش روی موهای باران جا خوش کرده بود و موهای قهوهای روشنش را نصفه و نیمه میپوشاند. گردنبند طلایش که هدیهی تولد هجده سالگیاش بود، روی پسزمینهی تیره خیلی به چشم میآمد.
باران چرخید و محکم به بهار خورد. چند قدم عقب رفت و گیج و منگ، عذرخواهی کرد. بهار، صورت خواهر هنوز گیجش را با دو دستش گرفت و نگه داشت.
باران با حیرت به بهار خیره شد. بهار پیشانی خواهرش را بوسید و گفت: «نگران نباش! خب؟!»
باران به تأیید سر تکان داد. اهورا هم دلش میخواست باران را در آغوش بگیرد؛ اما مطمئن بود او چنان قشقرقی به پا خواهد کرد که بیا و ببین! پس همان جایی که بود، ماند و وانمود کرد فکرش درگیر است.
دو خواهرش هم روی تخت نشستند؛ البته با فاصله. سکوت مضطربی میانشان در جریان بود. باران ناگهان گفت: «دوست دارم بدونم چه شکلیه.»
بهار پرسید: «کی چه شکلیه؟»
باران با تعجب به او خیره شد. گفت: «خب… اون دیگه!» و سرش را انداخت پایین. گونههایش سرخ شده بودند. بهار خندید و گفت: «باشه. من میرم.» و بلند شد.
باران طوری از جا پرید که انگار چیزی زیر تخت منفجر شده. بهار را روی تخت نشاند و گفت: «نه نه نه نه! تو نرو! تو برو!» و به اهورا اشاره کرد.
بهار بلند شد و پرسید: «چرا من نرم؟!»
باران گفت: «اوه … چیزه … خب …»
بهار دستش را به کمرش زد و ابرویش را بالا انداخت: «میخوای مبادا پسره من رو ببینه و …»
باران دستش را روی دهان بهار گذاشت و به اهورا دستور داد: «پاشو برو دیگه!»
اهورا آه کشید و آهسته در اتاق را باز کرد. وارد برج شرقی شد. دری که روبهرویش بود را باز کرد و وارد راهروی کوچکی شد که به اتاق نشیمن میرسید. از پشت دیوار سرک کشید. خیلی آرام. طوری که هیچ کس او را نبیند. صدای پدرش، گوشهایش را پر کرد. روبهرویش، یک مبل با روکش زرشکی مخمل بود که پشتش را به اهورا کرده بود. تنها چیزی که میتوانست بدون اینکه دیده شود، ببیند، همان مبل بود. کسی که روی مبل نشسته بود، کمی جا به جا شد و کج نشست. اهورا فقط توانست موهای طلایی پسری را ببیند که پیراهنی سرمهای رنگ پوشیده بود.
اهورا سریع برگشت و در برج را آهسته پشتش بست. وارد اتاق باران شد. هر دو خواهرش همزمان پرسیدند: «خب؟!»
اهورا به در اتاق تکیه داد و گفت: «مو طلاییه.»
بهار با لبخند شرورانهای گفت: «اووووووه!»
باران ضربهای به او زد و پرسید: «دیگه؟»
اهورا گفت: «فقط همین. نمیتونستم بیشتر ببینم.»
باران نگاه دلخوری به اهورا انداخت. اهورا ناگهان به شدت از دست باران ناراحت شد. انگار تقصیر اهورا بود که اگر کمی جلوتر میرفت، وزیر یا پدرش او را میدیدند! اصلاً به اهورا چه ربطی داشت؟! رویش را برگرداند و به فرش پشمالوی بنفش کف اتاق خیره شد. از در و دیوار اتاق باران، رنگ بنفش فوران میکرد.
اهورا دلش میخواست به اتاق خودش برگردد. کم کم داشت کلافه میشد. اگر الان در اتاق خودش بود، حداقل میتوانست کتابی، چیزی بخواند یا کاری کند. البته نه این که اینجا وسیلهای برای سرگرمی وجود نداشته باشد؛ نه. فقط اهورا علاقهای به کتابهای عاشقانه یا انواع و اقسام زیورالات ریز و درشت نداشت.
زنگولهی کوچکی کنار تخت به صدا درآمد. باران مثل فنر از جا پرید. سینی نقرهای مستطیلی شکلی را که روی میزش گذاشته و پر از فنجانهای میناکاری شدهی چای بود، برداشت. در اتاق را با آرنجش باز کرد و رفت بیرون. اهورا مانده بود و بهار.
بهار زیر لب برای خودش آواز میخواند و اهورا با حواسپرتی به او گوش میداد. نگران بود. اگر وزیر میتوانست راهش را به خانوادهی سلطنتی باز کند، چه اتفاقی برای او میافتاد؟
وزیر اول دربار، یا همان «هوشنگخان»، از آن موقع که اهورا یادش بود، با او مشکل داشت. اهورا از بچگی از چهرهی موشمانند وزیر و سبیلهای بلند سپیدش میترسید. البته، هیچ وقت با وزیر رو در رو نشده بود و بابت این، هر روز خدا را شکر میکرد.
وقتی که بچه بود، گاهی وقتها، میرفت و داخل پلکان برج شمالی میایستاد و منتظر میماند تا پدرش را ببیند که از پلهها بالا میآید و در حال برگشتن به خانه است. بعضی وقتها، هوشنگخان هم با او تا وسطهای راه میآمد و روی پله، بحثهای سیاسی را ادامه میداد. موقع خداحافظیشان، وزیر همیشه یک چشمغرهی عجیب و غریب نثار اهورا میکرد که باعث میشد سر جایش خشک شود. اهورا از آن نگاه وحشتناک نفرت داشت.
حالا هم نوبت پسرش بود. اهورا هیچ نظری دربارهی این که او چه کارهی این دنیاست، نداشت. اما همین که نام «هوشنگخان» را پشت سرش یدک میکشید، کافی بود تا نسبت به او حس خوبی نداشته باشد. اگر باران به او پاسخ مثبت میداد و آن دو با هم ازدواج میکردند، روزگار اهورا از این هم تاریکتر میشد.
صدای خنده به داخل «برج شرقی» نفوذ کرد. احتمالاً خانوادهی هوشنگخان از دیدن عروس احتمالیشان در حال ذوقمرگ شدن بودند. اصلاً به اهورا چه! حداقل، دیگر نگاههای عجیب باران، آزارش نمیداد. اهورا فقط دلش میخواست این قصهی شوم، رودتر به پایان برسد.
کپیبرداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman