تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025
1

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هفتم

  • کد خبر : 67664
  • 27 آذر 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هفتم
هیچ مکالمه‌ی دیگری بین ما شکل نگرفت و هر دو از هم جدا شدیم. مانده بودم چه کار کنم؟ اصلا او را کجا ببرم؟ رفتم تا با آقای جانسون مشورت کنم.

مجله‌ی خبری «صبح من»: در مسافرت اتفاق عجیبی افتاد. مکان‌هایی رفتم که انگار برایم تکراری بود و قبلا آن‌ها را دیده بودم. خیلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم. به خانم و آقای جانسون هم چیزی نگفتم. تصمیم گرفتم دیگر از خانواده‌ام نه بپرسم نه حرفی بزنم.

سال‌ها گذشت. سکوت من هم آن‌ها را قانع کرده بود. حال خاله‌ام زیاد خوش نبود. دیگر باید عمل می‌شد.
من دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر و بیست ساله شدم.

پشت در اتاق عمل منتظر خاله‌ام بودم. خداروشکر عمل با موفقیت تمام شد. آقای جانسون در بیمارستان ماند و من تنها به خانه برگشتم.

مدت زیادی بود از بچه‌ها خبر نداشتم‌. از سر کنجکاوی به شماره جکس پیام دادم و منتظر ماندم شاید پاسخی دهد. عجیب بود همان لحظه جواب داد. اما ای کاش جواب نمی‌داد.

ـ «سلام تو رو خدا پیتر جا داری؟ بدبخت شدم پلیس دنبالمه‌. دیگه خسته شدم از تو پارک خوابیدن.»

مانده بودم برایش چه بنویسم. قرار گذاشتیم تا یک ساعت دیگر در پارک همدیگر را ببینیم.

به پارک رفتم باورم نمی‌شد. جکس دیگر آن پسر قبل نبود. دست راستش جای رد قمه و بخیه. خالکوبی بازوی چپش اژدها. تمام دندان‌ها خراب و شکسته. فن فن بینی‌اش روی اعصابم بود. دوست داشتم سیلی محکمی در گوشش بخوابانم تا شاید آرام شوم ولی خودم را نگه داشتم.

ـ «پیتر بدبخت شدم دیگه خسته شدم بس که فرار کردم. می‌خوام آدم بشم ولی نه جا دارم نه پول نه اینکه می‌تونم. پلیس دنبالمه. نمی‌دونم چی کار کنم؟»

ـ «چی کار کردی؟»
ـ «ولش کن فقط جا خواب بده.»

با عصبانیت گفتم: «جا خواب؟ به کی؟ دزد؟ قاتل؟ رشوه گیر؟ چی کاره‌ای؟».

خیلی به جکس برخورد و با اشکی که در چشمش حلقه زده بود گفت: «به یه بدبخت بی پول معتاد. آره راست می‌گی. همه مثل تو نیستن که همه هواشو داشته باشن. من بدبختم پیتر‌. از صدتا آدم بیچاره، بیچاره‌تر. مثل تو نیستم تو ناز و نعمت. چون مریض بودم هیچ وقت کسی نخواست منو به فرزندی بگیره. آره داداش. اشتباه کردم اصلا اومدم سراغت باید فکر اینجاشو می‌کردم.»

هیچ مکالمه‌ی دیگری بین ما شکل نگرفت و هر دو از هم جدا شدیم. مانده بودم چه کار کنم؟ اصلا او را کجا ببرم؟ رفتم تا با آقای جانسون مشورت کنم. خیلی مرد فهیمی است‌.

بیمارستان که رفتم آقای جانسون از خستگی روی صندلی خوابش برده بود. سری زدم به خاله‌ام. ظاهرا خوب بود. یک ساعتی نشستم تا آقای جانسون از خواب بیدار شد.

ماجرا را برای او تعریف کردم. آقای جانسون با ناراحتی گفت: «چرا آخه این پسر این راهو انتخاب کرده؟ فقط یه راه حل داره باید بفهمیم بابت چی پلیس دنبالشه. اگر بدهکاره من بدهیشو میدم بعد این پسر بده به من. اگر چیز دیگه‌س باید با دوستم صحبت کنم. برای جا هم باید بره کمپ.»

ـ «به نظرتون اگه پیام بدم بهش جواب میده؟ خیلی تند رفتم باهاش.»
ـ «آره جواب میده چون به حالت استیصال رسیده.»

به جکس پیام دادم اما جواب نداد. تا صبح در بیمارستان ماندم. دکتر که بالای سر خاله رفت از حال خوب او خبر داد و گفت تا فردا به بخش منتقل می‌شود.

به دانشگاه نرفتم و تمام تلاشم را کردم تا با جکس صحبت کنم. بعد از کلی تماس بالاخره جواب داد. خدا را شکر موضوع آنقدر هم حاد نبود. یک بدهی تمام عیار. با او قرار گذاشتم.

سر قرار داشتیم حرف می‌زدیم که ….

ادامه دارد…

بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=67664
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : صبح من
  • 70 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.