مجلهی خبری «صبح من»: اهورا به کاغذ خیره شده بود و انتهای مدادش را میجوید. «استاد فرخ» داشت مثل تمام چهارشنبههای دیگر، از اهورا امتحان میگرفت و همین حالا هم زیرچشمی به او خیره شده بود. اهورا باز هم سوال را از اول خواند. اصلاً نمیفهمید که از او چه میخواهد و چه اطلاعاتی داده است. استاد، این دفعه خیلی سخت گرفته بود!
لبش را گاز گرفت و رفت سراغ سوال بعد. غرق حل مسئلهی ریاضی شده بود که صدای استاد او را از جا پراند: «پنج دقیقه وقت داری!»
اهورا میخواست اعتراض کند اما جلوی خودش را گرفت. تند تند کاغذ را سیاه کرد و آن موقع که استاد دستش را برای گرفتن کاغذ دراز کرد، به ناچار برگه را تحویل داد. با نگرانی به معلمش خیره شد.
استاد فرخ، مرد جوان و قدبلند و دانشمندی بود. موهای فرفری قهوهایاش، خیلی به سبیل پرپشتش میآمدند. عینک دایرهای شکلش، سر و وضعش را کامل میکرد. حالا با اخم ایستاده بود و با نگاهش، برگهی اهورا را صحیح میکرد. سری به تأسف تکان داد و گفت: «بد دادی، شاهزاده! خیلی بد دادی!»
اهورا این بار نتوانست طافت بیاورد و اعتراض کرد: «این دفعه خیلی سخت گرفته بودید، استاد! اصلاً این …»
استاد برگه را روی میزش گذاشت و گفت: «مگه من نگفته بودم که چون مدرسه نمیری، باید چند برابر بیشتر از بقیه تلاش کنی؟»
اهورا به تأیید سر تکان داد. استاد ادامه داد: «درس نخوندی، جناب شاهزاده! من مثل همیشه امتحان گرفتم. شما درس نخوندی که دیگه تقصیر من نیست!»
اهورا سرش را انداخت پایین. استاد فرخ حق داشت. این دفعه خیلی کم درس خوانده بود. استاد نفسش را با آهی بلند بیرون داد و گفت: «حالا اشکال نداره. اون مداد قرمز رو بگیر دستت. با هم این برگه رو دوباره حل میکنیم.»
اهورا مداد را برداشت و منتظر ماند. استاد، صندلی خودش را از پشت میزش برداشت و کنار میز اهورا گذاشت. کنارش نشست و تک تک سوالها و راه حلهایشان را برای اهورا توضیح داد و اهورا، همزمان، جوابهای غلطش را خطخطی میکرد و پاسخ درست را مینوشت.
سوالات که تمام شدند، استاد به پشتی صندلی تکیه داد و پرسید: «فهمیدی؟»
اهورا به تأیید سر تکان داد. استاد لبخند زد و لیوانی خالی را طرف اهورا دراز کرد و گفت: «لطفاً!»
اهورا بلند شد و لیوان را گرفت. در اتاقی را که کلاس خصوصیاش بود، باز کرد و از پلهها آمد پایین. پلهها دایرهوار چرخیدند تا اینکه جلوی در اتاقش متوقف شدند. به طرف آشپرخانه رفت و از کوزهی میناکاری شدهای که همیشه پر از آب خنک و روی کابینت بود، کمی آب ریخت. لیوان بزرگ را در بشقابی گذاشت و با احتیاط، دوباره از پلهها بالا رفت.
در را با شانهاش هل داد و وارد کلاس شد. کلاس، تقریباً هماندازهی اتاقش در طبقهی پایین بود. با این تفاوت که دورتادور اتاق، کتابخانه بود و وسط اتاق، تنها دو میز و دو صندلی. تختهی گچی، کنار میز معلم جا خوش کرده بود و رویش، دستخط خوب استاد خودنمایی میکرد.
اهورا بشقاب را با احترام جلوی استادش گرفت. استاد فرخ، لیوان آب را برداشت و در یک چشم بر هم زدن، آب خنک داخلش را نوشید. لیوان را داخل بشقاب گذاشت و با لحنی رسمی گفت: «متشکرم، شاهزاده!»
اهورا خندید. خیلی نوع حرف زدن معلمش را دوست داشت. معلمش هم لبخند زد و بشقاب را از اهورا گرفت تا روی میز بگذارد. صدای تق برخورد که با صفحهی شیشهای روی میز چوبی بلند شد، استاد بلند شد و کتاب و دفترهایش را نامرتب، داخل کیف چرمیاش چپاند. شنلش را روی دوشش انداخت. اهورا به احترام استادش بلند شد. استاد فرخ که به او رسید، ایستاد. با دستش، موهای اهورا را به هم ریخت و گفت: «درسِت رو بخون، شاهزاده! هیچ وقت تنبلی نکن! من دیگه همچین نمرهای رو قبول نمیکنم ها!»
اهورا لبخند زد. استادش چشمکی زد و در را باز کرد. صدای برخورد کف چکمههایش با پلههای سنگی در برج پیچید و به گوش اهورا رسید.
ادامه دارد…
کپی برداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman