مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
روزی حضرت ابراهیم(ع) و نمرود، بحث و گفتگو میکردند. نمرود کسی بود که میگفت: «من خدا هستم.»
آن روز، نمرود از حضرت ابراهیم(ع) پرسید: «خدای تو کیست؟»
ابراهیم(ع) گفت: «خدای من آن است که مرگ و زندگی همه در دست اوست.»
نمرود گفت: «من هم میتوانم کسی را زنده کنم یا بکشم. چند روز پیش، کسی بود که باید کشته میشد، اما من او را از زندان آزاد کردم؛ یعنی او را زنده کردم! کس دیگری هم بود که گناهی نداشت، اما او را گرفتم و کشتم؛ یعنی به او مرگ دادم!»
ابراهیم(ع) گفت: «معنی مرده و زنده کردن، این نیست.»
این بود که نمرود به وسیلهی یک پشهی بیجان کشته شد. آن پشه، از راه بینی نمرود، به سر او فرو رفته بود و ناگهان به صدا درآمده و گفته بود: «ای نمرود! اگر میتوانی مردهای را زنده کنی، من نیمه جان را زنده کن تا پرواز کنم و از بینی تو بیرون بیایم و اگر میتوانی کسی را بکُشی، مرا بکُش تا از دستم راحت شوی!»
نمرود از هر دو کار عاجز شد و همان پشهی نیمه جان، باعث مرگ او شد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman