مجلهی خبری «صبح من»: یکی بود، یکی نبود. شغال گرسنهای بود که چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد. یک روز عصر که دیگر از پیدا کردن غذا در جنگل ناامید شده بود، راه افتاد و آمد به طرف شهر. با خود گفت: «هر چه بادا باد! یا از دست شهریها یک کتک مفصل نوش جان میکنم یا چیزی برای خوردن پیدا میکنم!»
هوا تاریک شده بود که شغال وارد شهر شد. هی بو کشید و جلو رفت تا اینکه به کاروانسرایی رسید. توی کاروانسرا، همه چیز بود. مسافرانی که در آنجا شب را میگذراندند، خستهی سفر بودند و چرت میزدند. شغال هرچه که به دستش رسید، خورد. آن قدر از دیدن آن همه خوردنی خوشحال بود که فراموش کرد، کجاست و فراموش کرد باید با احتیاط عمل کند. به همین دلیل، دست و پایش به ظروف و وسایل مسافران خورد و سر و صدا راه انداخت.
مسافران از خواب پریدند . شغال را در حال آسیب زدن به اموالشان دیدند. هر کس از جایش برخاست، چوب و چماقی به دست گرفت و شغال را دنبال کرد. شغال از ترس، به بالای پشت بام کاروانسرا فرار کرد. روی پشت بام، چند پاتیل رنگ وجود داشت. رنگرزها، هر روز پاتیلها را پر از رنگ میکردند تا نخهای پشمی را برای بافت پارچه و فرش، رنگ بزنند. شغال، بیخبر از آنچه که توی پاتیلها بود، به دنبال پناهگاه، جستی زد و خودش را به میان یکی از آنها انداخت. بعد، در حالی که سراپایش رنگی شده بود، از توی پاتیل بیرون پرید و به طرف جنگل فرار کرد. وقتی به جنگل رسید، صبح شده بود.
روباه، اولین موجودی بود که او را دید. او را نشناخت. چشمش به موجودی افتاد که سراپا آبی بود. ترسید؛ خواست فرار کند که شغال صدایش زد: «آهای روباه! کجا میروی؟!»
روباه، صدای شغال را شناخت. با تردید جلو آمد و گفت: «تو شغالی؟ پس چرا به این روز افتادهای؟!»
شغال ماجرای رفتن به شهر را برای روباه تعریف کرد. حرفهایش که تمام شد، روباه گفت: «شانس آوردهای که در تاریکی به شهر رفتی و کسی نتوانسته تو را پیدا کند. وگرنه تکهی بزرگت، گوشت بود. حالا میخواهی چه کنی؟»
ـ هیچ کار. فقط میخواهم بروم توی رودخانه خودم را تمیز کنم و بعد بخوابم که خیلی خستهام.
ـ اما من برایت فکر دیگری کردهام. هیچ کس تو را با این قیافه نمیشناسد. هیچ حیوانی باور نمیکند که تو شغال باشی. بهتر است حالا حالاها خودت را لو ندهی تا به راحتی شکمت را سیر کنی.
ـ چطوری؟!
ـ من به سراغ حیوانات جنگل میروم و میگویم شاه جدیدمان از آسمان آمده است. آنها هم هر کدام با مقداری خوردنی به دیدنت خواهند آمد و از این به بعد، بدون دردسر، هر چه که دلت بخواهد را به دست میآوری!
ـ نقشهی خوبی است. ولی اگر حیوانات جنگل بفهمند من شغال هستم چه؟!
ـ اگر مراقب باشی و زوزه نکشی، کسی تو را نخواهد شناخت.
شغال قبول کرد و روباه راه افتاد توی جنگل و به همه گفت که به دیدن شاه جدید جنگل بروند. همه، به دیدن شغال رفتند. هیچ کس تا به آن روز، حیوانی با این شکل و شمایل ندیده بود. حتی شیر هم که خودش را سلطان جنگل میدانست، به خدمت شغال رفت.
هر کدام از حیوانات هدیهای برای شاه جدید جنگل بردند. شغال و روباه، نانشان توی روغن بود. هر چه دلشان میخواست، میخوردند و هر طور که دلشان میخواست، دستور میدادند. همه هم از شغال رنگ شده، اطاعت میکردند.
سه ـ چهار روزی گذشت. هیچ یک از حیوانات بو نبرد که شاه جدیدشان، همان شغال همیشگی باشد. یک روز شغال، روباه را صدا کرد. روباه جلو رفت، تعظیمی کرد و گفت: «چه میفرمایید اعلیحضرتا؟! در خدمتم!»
شغال در گوش روباه گفت: «چند روزی است که زوزه نکشیدم. دلم میخواهد یک دل سیر، زوزه بکشم!»
ـ این کار را نکن که هم خودت را به کشتن میدهی هم من را. بگذار وقتی هوا تاریک شد، این کار را بکن. آن وقت کسی تو را نمیبیند و میتوانی زوزه بکشی!
ـ ولی من دلم میخواهد همین الان زوزه بکشم!
ـ این کار را نکن. فکر کن اگر همین شیری که جلوی تو زانو زده، بفهمد که تو شغال هستی نه سطان جنگل، چه بلایی سرت میآورد!
ـ نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم! باید زوزه بکشم!
ـ باشد. اگر میخواهی زوزه بکشی، بکش. فقط چند لحظه صبر کن تا من از اینجا دور شوم که بلایی به سرم نیاید!
روباه با عجله از آنجا دور شد. شغال چند باری زوزه کشید. همه فهمیدند که او شغال است. شیر که میدید بدجور گول خورده است، با یک حملهی سریع، شغال بیچاره را از هم درید.
از آن به بعد، کسی که نتواند جلوی خودش را بگیرد و تصمیم داشته باشد که با آشکار کردن رازی، خودش و اطرافیانش را دچار رنج و گرفتاری کند، ضربالمثل «میخواهی زوزه بکشی؟!» را خواهد شنید.