مجلهی خبری «صبح من»: ضرب المثل مشهور «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد» یکی از مشهورترین و پر کاربردترین ضرب المثلهای فارسی است که داستان تاریخی جذابی دارد. در ادامه مطلب، به شرح داستان میپردازیم.
در دامنهی کوهی، دو روستا بود. یکی از روستاها کاملا پایین کوه و نزدیک به زمینهای هموار قرار گرفته بود و به آن «پایین کوه» میگفتند. روستای بعدی، بالاتر از آن روستا، روی دامنهی کوه بود و به آن «بالا کوه» میگفتند. از لابلای سنگهای روستای بالاکوه، چشمهی پرآبی میجوشید. چشمه، آب زلال و گوارایی داشت. آب چشمه، رود پرآبی را درست کرده بود. رود از میان روستای بالاکوه میگذشت و به روستای پایین کوه میرسید.
مردم روستای بالاکوه با آب رود زمینهایشان را سیراب میکردند و از آب آن استفاده میکردند، مزرعهها و درختهایشان را آب میدادند، از آب رود مینوشیدند و با آن، تن و بدنشان را میشستند. آب رود آنقدر زیاد بود که بعد از استفادهی مردم هر دو روستا، به صورت جوی باریکی، به طرف زمینهای پایینتر از آن دو روستا جریان پیدا میکرد.

یک روز کدخدای روستای بالارود به فکر این افتاد که خانهها و زمینهای کشاورزی پایین کوه را مفت و مجانی به دست آورد. او میدانست که اگر آب رودخانه به روستایی پایین کوه نرسد، کشاورزان و زنان و کودکان آن روستا یا از تشنگی نابود میشوند و یا مجبور میشوند خانهها و زمینهای خود را رها کنند و به جای دیگری کوچ کنند.
با این فکر شیطانی، کدخدای روستای بالاکوه، مردم روستایش را در میدانگاه روستا جمع کرد و به آنها گفت: «آب این رودخانه از چشمهای سرچشمه میگیرد که در روستای ماست. در حقیقت آب این رودخانه مال ماست. سالهای سال است که مردم پایین کوه از آب چشمهی ما استفاده میکنند و یک تشکر خشک و خالی هم از ما نمیکنند. دیگر هرچه تا به حال بوده و اتفاق افتاده، گذشته. از این به بعد اجازه نمیدهیم مردم روستای پایین کوه از آب چشمهی ما استفاده کنند. اگر خدا میخواست که آنها هم آب داشته باشند، یک چشمه هم در روستای آنها به وجود میآمد.»
مردم روستای بالاکوه که نمیدانستند کدخدایشان چه نقشههایی در سر دارد، از حرفهای او خوشحال شدند. حتی یک نفر پیدا نشد که بگوید بابا!آب این چشمه که خیلی زیاد است، ما که کمبود آب نداریم، چه اشکالی دارد که از آب چشمهای که خدا به روستای ما داده، مثل همیشه، پایین کوهیها هم استفاده کنند.

به دستور کدخدا، بالا کوهیها بیل و کلنگ برداشتن و رودی کندند و مسیر آب رودخانه را عوض کردند. آب چشمه، بالاکوه را سیراب میکرد و بعد از آن به مسیری میرفت که هرگز دست پایین کوهیها به آب نمیرسید. بقیهی آب رود به بیراهه میرفت و در جایی دورتر از روستای پایین کوه، به زمینهای صاف و بایر میرسید. مردم پایین کوه، بی خبر از همه جا، یک باره دیدند که آب رودخانه خشک شد. دیگر نه آبی برای نوشیدن داشتند و نه آبی برای آبیاری مزرعههایشان.
کدخدای پایین کوه با چند نفر از مردم روستایشان راه افتادند و مسیر رودخانه را گرفتند و از کوه بالا کشیدند و رفتند تا به بالاکوه رسیدند. آنجا که رسیدند، با کدخدای بالاکوه روبرو شدند و همه چیز را فهمیدند. هرچه کدخدا و اهالی پایین کوه خواهش و تمنا کردند که کدخدای بالاکوه اجازه دهد آب رودخانه مثل گذشته به روستای پایین کوه هم برسد و اهالی هر دو روستا از این نعمت خدادادی بهر ببرند، به گوش کدخدا و اهالی بالاکوه نرفت که نرفت.
کدخدای بالاکوه، آخر سر بادی به غبغب انداخت و گفت: «اصلا میدانید چیست؟ بالاکوه، بالای کوه است و بهتر و مهمتر از پایین کوه است. اصلا پایین کوه و بالاکوه، یکی نیستند. انگار نه دو تا روستا، بلکه دو تا کوه هستند که به هم نمیرسند. پایین کوه در برابر بالاکوه، قدر و ارزشی ندارد.»
کدخدای پایین ده گفت: «حرف تو درست نیست. روستاهای ما روستا هستند نه کوه تازه دو تا کوه هم باشند که هرگز به هم نرسند، مشکلی نیست. ما آدمیم. آدمها همیشه به هم میرسند. بگذارید آب مثل گذشته، مایهی شادی و دوستی هر دو روستا باشد.»
گفتوگوها به نتیجه نرسید … ساکنان پایین کوه، دو، سه روزی را با بیآبی سر کردند و با رنج و سختی، آب مختصری را برای خورد و خوراکشان از راه دور آوردند. اگر وضع به همان صورت ادامه پیدا میکرد، مزرعههای پایین کوهیها خشک میشد و خودشان و حیواناتشان از گرسنگی میمردند. مردم پایین کوه کم کم داشتند تصمیم میگرفتند که زمینها و خانههایشان را رها کنند و به جای دیگری بروند که فکری به ذهن کدخدایشان رسید.
کدخدای پایین کوه، مردم روستایش را در میدانگاه روستا جمع کرد و گفت: «بی آب نمیتوانیم زندگی کنیم. همه باید دست به دست هم بدهیم و کمک کنیم تا چند تا چاه بکنیم. چاهها را از زیر به هم وصل میکنیم تا قنات درست شود. مطمئن باشید که به آب میرسیم. دل کوه پر از آب است. آب چشمهی بالاکوه هم از دل کوه میجوشد. اگر قنات بکنیم ما هم میتوانیم از آب زلالی که در دل کوه است، استفاده کنیم.»
از آن روز به بعد، زن و مرد کارهای عادی خودشان را رها کردند و مشغول کندن چاه شدند. چیزی نگذشت که چاهها کنده شد و با کانالهای زیرزمینی، چاهها به یکدیگر وصل شدند و قنات بزرگی درست شد.
آبی که از راه آب قنات بیرون میزد، خیلی بیشتر از آب رودخانه بود. مردم پایین کوه، مزرعههایشان را آّ دادند و حیواناتشان را سیراب کردند. دوباره زندگی و شادی به روستای پایین کوه برگشت.

اما بشنوید از بالاکوهیها. بالاکوهیها یک روز صبح از خواب بیدار شدند و ناباورانه به چشم خودشان دیدند که چشمهی پرآبشان خشکیده و رودخانهشان یک قطره آب هم ندارد. پیش کدخدا رفتند و بعد از کلی جستوجو فهمیدند که قنات پایین کوهیها، آبهای زیرزمینی را به طرف خود کشیده و به همین دلیل، چشمه خشک شده است. همه به کدخدا اعتراض کردند و گفتند: «تو باعث این بدبختی شدی، تو نگذاشتی مثل همیشه ساکنان هر دو روستا از آب چشمه استفاده کنند.» بعد هم کدخدا را برای معذرتخواهی به زور با خود برداشتند و به پایین کوه رفتند. کدخدای مغرور بالاکوه، تسلیم شد. وقتی به پایینکوهیها رسیدند، به آنها گفت: «قناتی که شما کندهاید، آب چشمهی ما را خشکانده است. به ما رحم کنید. کمی از آب قناتتان را به طرف روستای ما روانه کنید.
کدخدای پایین رود خندید و گفت: «آب از بالا به پایین میرود ما که نمیتوانیم آب پایین کوه را به طرف بالاکوه بفرستیم. دیدید که دو کوه به هم نمیرسند اما ما آدمها به هم میرسیم.»
از آن به بعد، هر وقت بخواهند به کسی بگویند که انسانها به یکدیگر نیازمندند و نباید یکدیگر را آزار بدهند، این ضربالمثل را به زبان میآورند و میگویند: «کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.»
تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman