«صبح من» با دلنوشتهها: زمین تنگ است، یک ذره نفس نیست، دود برپاست، هوا نیست، گرفته است زمین. آسمان باز شو. بگو منجی کجاست؟ …
آخر چقدر خون به ناحق ریخته؟ چقدر ضجه، ناله؟ عجبا! پُر نشد این صبر زمین؟ یا زمان باز تحمل دارد؟ تا دوباره تنی بیسر بیند؟
چقدر طفلان رفتند به اعماق زمین؟ یعنی نه زمین پُر شد، حتی نه زمان؟

منجی عالم امکان، ما دگر تاب نداریم، صبرمان لبریز نه، سرریز شد. طفل بیسر، تکه تکه، ای خدا.
کودکی بعد بمباران، در دل تاریکی، ساکت و خاموش گشته مثل مُردگان، میزند چنگ بر تن چوب درخت، ظلمت است، نوری نیست، تا که یافتند او را در پیش درخت، لرزه افتاد بر تمام پیکرش، خشک مثل چوب بر زمین چسبیده بود، یک تکان کوچک پلکش، لرزه اندامش، شد گواهی حیات جانش.
یا که طفلی خون باشد همه جسمش، ولی زنده است، میلرزد. رعشه بر اندامش، مات و مبهوت، هق هق کنان، مانده در فکر زمان، آخر اینجا جای کودک هست اصلا؟

ای زمین بس است بلعیدن، همه دار و ندار مادران رفتند. بس است دگر این عزا، غم، ماتم.
عاقبت رفتند در پی کفن و دفنشان. نه، آخر اینجا تحریم است حتی یک کفن. چه تفاوت دارد؟ مشکلی نیست فرزند و پدر. چند وقتی است همنشینند، با هم در قبر و کفن….
آه ای مردم این نکته بدانید کفن هم رو به اتمام است….