مجلهی خبری «صبح من»: تشنه است؛ جرعه آبی بدهید، مادرش بیحال است، شیری نیست، همه در تلاش و او در گریه، کودکان همه مبهوت صدای گریه، آسمان گشته غمآلود به آه طفلک، که چرا ابری نیست یا حتی ابرک.
در این میان پدرش گشته دل آشوب، به فکر چاره. چاره چیست؟ آب نیست در میان خیمه، همه تشنه، خسته، یک نفر نیست که لبهایش تَر باشد، همه خشکیده، پُر خون ز عطش.
آخر چقدر صبر بر این بیآبی، العطش، آب بیاورید که طفلان در حال هلاکند.
عاقبت اصغر ما شد همراه. رفت در آغوش پدر. پدرش رفت به میدان با طفل، تا که شاید رحمی، نگاهی باشد. ولی آن قدّار حرامی، تا نگاهش افتاد، بزد آن تیر سه شعبه بر سپیدی گلو، تا که هوش از سر طفل پرید. دیدم علی آن نوگل خانه، شده پر پر.

تا جدا شد سرش از تن، پدرش نالان گشت. دست حقش بُرد بر زیر گلو، تا نچکد بر زمین خون از گلو. به هوا زد همه دَم تا خدایش شاهد، بشود روز قیامت همه خونها حاضر.
طفل بیجان در میان دستش. چه کند حال خرابش، دردش، مادرش طفلش سپرد تا که سیراب شود. سیراب شد اما نه به دست پدرش. پس عبا را بکشید تا نبیند مادری فرزندش.
پشت خیمه با غلاف شمشیر، کَند قبری را به اندازه اصغر. کوچک بود ولی جا میشد آن سپه سالار تشنه لشکر.

خاکها را بریخت بر اصغر، تا نیفتد طفلش به دست دشمن. اما پس از پدر پُر دردش، گرد هم آمدند گروهی از پی سَر. آمدند آن حرامیان دشمن. گشتند یکی سر تا نباشند بیسر. یکی گفت که من خود دیدم. دفن کرد پسرش را آن پشت سر. برویم از پس خیام تا بیابیم آن سر.
همه رفتند بگشتند سرتاسر، تا که یافتند همان طفل بیسر. همه قوم یکجا مسرور شدند، که نباشند از نیزهداران بیسر. بردند سر طفل شیرخوار بر نی. رفتند همه با سرهایی آماده بر نی.
اما این قصه عجیب است عجیب است عجیب، آخر که چگونه جا شد این سر بر نی؟!
و به راستی که بأی ذنب قتلت؟!