مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
علی در را باز کرد. بانو و نجمه خاتون بودند.
ـ «بانو قدمرنجه کردند.»
نجمه خاتون: «ما ساعتی اینجا خواهیم بود.»
بانو، نجمه خاتون و علی به داخل خانه رفتند. مادر علی برخاست و بانو را در آغوش کشید.
نجمه خاتون از علی خواست تا با بانو به اتاق کنار بروند و صحبت کنند.
بانو شمسالنهار: «به زحمت افتادید.»
علی: «نه. اینطور نگویید بانو.»
ـ «به خواستههای من فکر کردید؟»
ـ «راستش بانو… من همه کار خواهم کرد تا شما خوشبخت شوید اما … اما نمیتوانم خانهای بزرگ بخرم و مادرم را رها کنم. او … او تمام عمر و هستیاش را به پای من ریخته است.»
ـ «پس چه باید کرد؟ شما از انجام اولین خواستههای من نیز ناتوانید! چگونه من قصر را فراموش کنم و به خانهی تو بیایم؟»
ـ «بانو هر امر دیگری بفرمایند، انجام میدهم، اما … اما … شرمندهام!»
قطرههای اشک از گونهی علی به زمین افتاد و شمسالنهار، این را دید.
شمسالنهار برخاست و از اتاق خارج شد و نزد مادر علی نشست.
مادر که دید علی ناراحت و دلشکسته است، گفت: «بانو، میدانم که برای علی شرطهایی گذاشتهاید. شرط اولتان که خرید خانهای بزرگ است، برای ما امکانپذیر نیست اما … اما شرط دوم شما.»
مادر علی بغض کرد و ادامه داد: «من این خانه را برای علی و شما میگذارم و خود، در جای دیگری خواهم ماند.»
علی: «مادر!»
بانو شمسالنهار لبخندی زد و به نجمه خاتون نگریست. نجمه خاتون خندید و گفت: «مادر جان، به راستی که پسر شما نمونهی جوانی شایسته و نیککردار است. بانو میخواستند او را امتحان کنند و او از این امتحان، سربلند بیرون آمد.
بانو سوگند خورده بودند که اگر او خرید خانهی بزرگ را بپذیرد و یا قبول کند مادرش را ترک کند، هرگز به او فکر نخواهند کرد.»
چشمان علی درخشید و همه خندیدند.
اما ناگهان اتفاقی افتاد. چند نفر وارد خانه شدند و دست پای نجمه خاتون و مادر علی را بستند و اسباب و وسایل خانه و علی و شمسالنهار را با خود بردند!
فردا صبح، گوهرفروش دید که دکان ابوالحسن بسته است پس به در خانهی علی رفت تا ببیند چه شده است. وقتی به خانه رسید، دید که در، نیمهباز است و کسی هم پاسخ نمیدهد. به درون خانه رفت و دست و پای نجمه خاتون و مادر علی را باز کرد و فهمید چه شده است.
گوهرفروش: «حالا چه کنیم؟!»
مادر علی: «نمیدانم برای وسایل گرانقیمت شما چه کنیم!»
گوهرفروش: «مادر، من نگران وسایل نیستم. جواب وزیر را چه بدهیم؟»
نجمه خاتون، از ترس زبانش بند آمده بود. برخاست و به سرعت به سوی قصر رفت تا مادر شمسالنهار را در جریان بگذارد. گوهرفروش هم برخاست و به خانه رفت و منتظر آمدن سربازان حکومتی شد.
وقتی مادر شمسالنهار ماجرا را شنید، به نجمه خاتون گفت که فعلا نباید کسی را در جریان گذاشت. او نمیدانست جواب شوهرش را چه بدهد.
دو روز گذشت. گوهرفروش در خانه نشسته بود و دعا میکرد که در را زدند. او بسیار ترسید و گمان کرد که سربازان حکومتی هستند، اما وقتی در را باز کرد، دید جوانی روی خود را پوشانده و جلوی در ایستاده است.
ـ «چه میخواهید؟»
ـ «شما گوهرفروش هستید، درست است؟»
ـ «آری. کاری دارید؟»
ـ «من میتوانم شما را از این مشکلی که دارید، رهایی دهم.»
ـ «کدام مشکل؟»
ـ «اگر مشکلی ندارید که هیچ. مگر دوستان و اموالتان را دزد نبرده است؟»
ـ «آری. شما را به خدا کمکم کنید.»
ـ «حاضر شوید و به همراه من بیایید و هیچ نگویید.»
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ