تاریخ : یکشنبه, ۵ اسفند , ۱۴۰۳ Sunday, 23 February , 2025
2

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۴

  • کد خبر : 70047
  • 13 بهمن 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۴
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

ابوالحسن: «می‌دانستی شمس‌النهار قرار است عروس شاه انوشیروان شود؟»

صورت علی چون گچ سفید شد و گفت: «امکان ندارد!»

ـ «چرا. امروز خود از نجمه خاتون شنیدم!»

ـ «باور نمی‌کنم! او نشانی بر دست نداشت.»

ـ «به راستی دیوانه شده‌ای، به تو ثابت خواهم کرد!»

ابوالحسن برای نجمه خاتون پیغام فرستاد که اگر می‌تواند، شام به منزل او بیاید. به علی هم گفت که با مادرش، شام به منزل آنها بیاید تا ماجرا روشن شود.

علی به دنبال مادر رفت و شب به خانه‌ی ابوالحسن رفتند. علی و مادر در اتاق نشسته بودند و ابوالحسن راه می‌رفت و منتظر بود. ناگهان در را زدند؛ نجمه خاتون بود.

ابوالحسن: «قدم رنجه کردید!»

نجمه خاتون داخل شد و سلام کرد.

ابوالحسن: «همه می‌دانید که چرا اینجا جمع شده‌ایم! نجمه خاتون، خدمتکار بانو شمس‌النهار است و همه می‌دانیم که زن راستگو و پاکدامنی است. می‌خواهم او آنچه درباره‌ی شهاب‌الدین و شمس‌النهار می‌داند، بگوید!»

نجمه‌خاتون رو به علی کرد و گفت: «پسرم، تو مرد خوبی هستی و دل پاکی داری؛ اما زندگی آن گونه که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود! بانو شمس‌النهار و شهاب‌الدین از کودکی در قصر با هم بزرگ شده‌اند و همه می‌دانند که روزی با هم ازدواج خواهند کرد! اگر شهاب‌الدین بفهمد کسی خطایی درباره‌ی شمس‌النهار مرتکب شده، چون مانند پدرش انوشیروان صبور و مهربان نیست، همه‌ی ما بیچاره خواهیم شد! می‌دانی اکنون کخ انوشیروان پیر شده، بسیاری از امور مملکتی به عهده‌ی شهاب‌الدین است!»

علی: «شما می‌گویید همه می‌دانند، اما کسی خواستگاری نکرده است! از کجا معلوم که شمس‌النهار او را بخواهد؟!»

نجمه‌خاتون: «پسرجان! مثل این که واقعاً دیوانه شده‌ای! هر دختری آرزو دارد عروس شاه بشود!»

علی بلند شد و گفت: «دختری که من دیدم، این گونه که می‌گویید نیست. شما تنها خواستگاری مرا با او مطرح کنید.» و ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. ابوالحسن او را بلند کرد و دید که در تب می‌سوزد. نجمه‌خاتون خداحافظی کرد و رفت. ابوالحسن، علی را سوار بر اسب کرد و تا خانه برد.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70047
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 17 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.