مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
گوهرفروش به دکان ابوالحسن رفت و نشست و علی را فراخواند: «میدانی چرا ابوالحسن از دیار خود رفت؟ او از ترس این ماجرای تو، این کار را کرد! پسرم، این کاری که تو میکنی، خطرناک است! نمیخواهی از راهی که رفتی، بازگردی؟»
علی: «اگر بگویید اشتباه من چیست، همان میکنم که شما میخواهید! مگر من چه گناهی کردهام؟! شمسالنهار دختر هر که میخواهد، باشد! من او را دوست دارم و میخواهم با او ازدواج کنم!»
گوهرفروش: «دنیا همیشه آن طور که ما میخواهیم نیست. به هر روی، من مثل ابوالحسن نخواهم بود. اگر بتوانم کاری برایت انجام بدهم، کوتاهی نمیکنم.»
علی در آغوش گوهرفروش رفت و گریست.
فردای آن روز نجمهخاتون به دکان آمد.
ـ «سلام بر علی، جوان شایسته!»
ـ «سلام بر خاتون که مرا چون مادر است!»
ـ «بانو پیام داده است که تو نخواهیتوانست مرا با پول کارگری خوشبخت کنی! باید فکر تازهای کنی. در ضمن، من خانهای بزرگ میخواهم و با مادرت در یک خانه نخواهمبود!»
علی با شنیدن این سخنان یکه خورد: «اما من چه میتوانم بکنم؟! اگر کارگری نکنم، چه کنم؟! مادرم را چه کنم؟! نمیتوانم او را رها کنم! شما بگویید، چه کنم؟!»
نجمهخاتون: «پسرم، آن که فیل خواهد، جور هندوستان کشد! به هر روی، این نظر شمسالنهار است. دو روز دیگر برای گرفتن پاسخ تو خواهم آمد.»
علی هیچ نگفت و به فکر فرو رفت. گوهرفروش که دید علی سخت ناراحت است، نزد او آمد و گفت: «چه شده فرزندم؟!»
علی: «کمکم کن! تو را به خدا سوگند، کمکم کن! بانو از من خواسته تا برایش خانهای بزرگ بخرم و همچنین جدا از مادرم زندگی کنیم. آخر چگونه میتوانم؟! هیچ کدام از این دو خواسته برایم امکانپذیر نیست!»
گوهرفروش کمی تأمل کرد: «به نظرم باید از نزدیک با او صحبت کنیم! این گونه با پیام و واسطه، کار سرانجامی نخواهد داشت… از او بخواه تا از نزدیک او را ببینی!»
علی نظر گوهر فروش را پسندید.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ