مجلهی خبری «صبح من»: «کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد بردهداری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسندهی آمریکایی است. این کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تأثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا، موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. علت شهرت این رمان را محتوای انسانی، احساس برانگیز و داستانگویی موفق آن دانستهاند. از این پس، در بخش داستان یکشنبههای «صبح من»، این رمان قدیمی را با ترجمهی حشمتالله صمدی برای شما قرار خواهیم داد.
در مجاورت خانهی آنها، فضای متروکهای بود که معمولا کسی به آنجا رفت و آمد نمیکرد.
آن شب وقتی خانم شلبی، الیزا را مرخص کرد، حس ششم الیزا به وی حکم میکرد که ماجراهایی در جریان است. الیزای باهوش هم بهتر دید که در این فضای متروکه، مخفی شده و در صورت امکان، از ماجرا سردرآورد. او در تمام مدتی که خانم و آقای شلبی، سرگرم گفتگو بودند، گوش خود را به دیوار چسبانده و به حرفهای آنها با دقت گوش میداد به طوری که حتی یک کلمه از گفتگوی آنها را هم نشنیده نگرفت.
زمانی که دیگر صدایی از پشت دیوار شنیده نشد و سکوت برقرار شد، الیزا هم به آرامی از جای خود بلند شد و با قدرت هرچه تمامتر، به سمت اتاق خودش رفت. او کاملا تغییر ماهیت داده و اصولا، آدم دیگری شده بود که با آن شخص آرام و صبور قبلی، کاملا فرق داشت. الیزا اینک خیلی جدی، خشن و در عین حال، رنگپریده و لرزان به نظر میرسید.
او در حالی که از کنار خانهی اربابش دور میشد، زمانی که به مقابل درب اتاق خانم شلبی رسید، دستهای خود را به سمت آسمان بلند کرد و آهی از ته دل کشید و در حالی که یک دنیا التماس و تظلم در حالت چشمانش موج میزد، به آرامی دور شد و به اتاق خود رفت.
اتاق او، خیلی تمیز و مرتب به نظر میرسید و در همان قسمت خانه که اتاق خانم شلبی بود، قرار داشت. الیزا به یاد میآورد روزهایی را که در این اتاق، روی صندلی راحتی مینشست و در حال آواز خواندن، خیاطی میکرد.
داخل اتاق با چیزهای جالب و مقداری کتاب و هدایای کریسمس، تزئین شده بود. ربدوشامبر سادهی او در جالباسی آویزان بود. اینجا خانهی او بود و تنها جایی در دنیا که او در آن احساس راحتی و خوشحالی میکرد. تمام شادیها و غمهای زندگی الیزا در این چهاردیواری خلاصه میشد و از همه مهمتر، فرزند دلبندش که اکنون خیلی آرام و بیخبر از همهی این رخدادهای ناگوار، روی رختخواب خود خوابیده بود.
موهای بلند و مجعهد هاری با حالت جالبی اطراف صورت کوچک و معصوم او را گرفته بود. دهان غنچه مانندش که انگار لبخند محوی روی آن دیده میشد، حکایت از یک خواب آرام و بیدغدغه داشت. دستهای تپل و کوچکش که ظرافت خاصی داشت از اطراف تخت، آویزان بود.
الیزا زیر لب گفت: «پسر بیچاره. فرزند بیچارهی من. آنها تو را به آن تاجر برده فروختهاند ولی مادرت اجازه نخواهد داد که کسی تو را ببرد. من تو را نجات خواهم داد.»
حتی قطره اشکی از چشمان الیزا بیرون نیامد. چراکه در چنین موقعیت اسفباری که حتی تصور آن هم برای هر مادری، وحشتناک است، این قلب الیزا بود که به جای چشمانش میگریست. الیزا، کاغذ و قلمی پیدا کرد و با عجلهی هرچه تمامتر، شروع به نوشتن نامهای برای اربابش کرد:
«خانم عزیزم! خواهش میکنم هرگز این فکر را نکنید که من نسبت به شما وفادار نبوده و قدر زحمات شما را نمیدانستم. من تمام صحبتهای امشب شما را با آقای شلبی شنیدم. اکنون من با تمام وجود، به دنبال نجات فرزندم هستم و این کاری است که نمیتوانم از آن، خودداری کنم. میدانم که شما هرگز مرا نخواهید بخشید. آرزو میکنم که خداوند پاداش همهی زحمات و مهربانیهای شما را به خوبی بدهد و شما را در پناه خودش، حفظ کند!»
ادامه دارد…
تایپ، تنظیم و تخلیص: مجله خبری «صبح من»
بخش پیشین: