تاریخ : شنبه, ۲۵ اسفند , ۱۴۰۳ Saturday, 15 March , 2025
0

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۹

  • کد خبر : 73393
  • 25 اسفند 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۹
ابوالحسن، سخت اندیشناک بود و نمی‌دانست چه کند. می‌ترسید که اگر شهاب‌الدین ماجرا را بفهمد، او را هم از هستی ساقط کند. در این فکرها غوطه‌ور بود که همسایه‌ی گوهرفروشش نزد او آمد و ...

ابوالحسن سری تکان داد و به علی اشاره کرد تا با نجمه خاتون برود؛ علی هم رفت.

نجمه خاتون: «بانو پرسیدند چگونه می‌خواهی زندگی آینده‌ات را اداره کنی؟ آیا درآمدت برای زندگی کافی است؟»

علی: «اکنون حقوق کمی می‌گیرم اما می‌دانم که اگر ازدواج کنم، ابوالحسن حقوقم را بیشتر می‌کند. اگر لازم باشد، شبانه‌روز کار خواهم کرد تا بانو راحت باشند.»

نجمه خاتون که از ساده‌دلی علی خنده‌اش گرفته بود، گفت: «خب، بر فرض که بتوانی درآمد کافی کسب کنی، آیا خانه‌ای جدا برای بانو خواهی گرفت یا … ؟»

ـ «نه، خانه‌ی ما دو اتاق دارد. نمی‌توانم مادرم را رها کنم اما بانو، اتاقی جدا خواهند داشت.»
ـ «باشد، پاسخ‌های تو را به بانو خواهم گفت.»

ابوالحسن، سخت اندیشناک بود و نمی‌دانست چه کند. می‌ترسید که اگر شهاب‌الدین ماجرا را بفهمد، او را هم از هستی ساقط کند. در این فکرها غوطه‌ور بود که همسایه‌ی گوهرفروشش نزد او آمد و گفت: «سلام بر ابوالحسن بازرگان.»

ـ «سلام بر گوهرفروش.»
ـ «می‌بینم که ناراحتی!»

ـ «چه بگویم. امان از دردهایی که نمی‌توان به دیگران گفت.»
ـ «عجب. حالا پس از این همه سال، ما غریبه شدیم؟!»

ـ «تو دوست روزهای سختی هستی اما این درد، درمانی ندارد.»
ـ «هر دردی درمانی دارد. فقط باید برای هر دردی، نزد طبیب همان درد رفت.»

ابوالحسن که گوهرفروش را خوب می‌شناخت و به او اعتماد داشت، گفت: «رازم را به تو می‌گویم اما پیش از آن سوگند بخور که همیشه این راز نزد خودت باقی بماند.»

ابوالحسن به گوهرفروش اعتماد کرد و همه‌ی ماجرای بانو شمس‌النهار و علی را برایش بازگفت.

گوهرفروش: «حالا مشکل تو چیست؟»
ـ «می‌ترسم که این قضیه فاش شود و انوشیروان مرا بیچاره کند.»

ـ «تو خود بهتر می‌دانی که انوشیروان، شاه عادلی است و به هیچ کس ظلم نمی‌کند.»
ـ «آری. اما اگر من به خیانت متهم شوم چه؟ با شهاب‌الدین چه کنم؟ او که به مانند پدر، بردبار نیست!»

ـ «می‌خواهی چه کنی؟»
ـ «اکنون می‌خواهم به بهانه‌ی تجارت از اینجا به دمشق بروم و اینجا نباشم تا این ماجرا، سرانجامی پیدا کند.»

ـ «فکر خوبی است. برو و دکان و علی را به من بسپار.»

ابوالحسن همان روز وسایلش را جمع کرد و علی و دکان را به گوهرفروش سپرد و رفت.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=73393
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 2 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.