مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
شب که شد، نجمه خاتون از قصر خارج شد و به مکانی که با علی قرار گذاشته بود، رفت. به آنجا که رسید، علی را دید که در گوشهای نشسته است. علی چون نجمه خاتون را دید، از جا برخاست و به سویش رفت و گفت: «سلام خاتون!»
نجمه خاتون که حال علی را میدید، با دلسوزی گفت: «سلام پسر عزیزم. به راستی که تو جوان خوبی هستی.»
ـ «خاتون لطف دارند. آیا درخواست مرا با بانو مطرح کردید؟»
نجمه خاتون لبخندی زد و گفت: «آری و پاسخی عجیب شنیدم.»
ـ «تو را به خدا زودتر بگویید که الان جانم میرود!»
ـ «بانو گفت به درخواستتان فکر میکند. گفت، منتظر پاسخش بمانید.»
اشک در چشمان علی حلقه زد: «متشکرم خاتون. متشکرم. تا آخر عمر هم منتظر خواهم ماند.»
علی به راه افتاد و همین طور آرام تکرار میکرد: «منتظر خواهم ماند. منتظر خواهم ماند ….»
علی یکراست به در دکان ابوالحسن رفت.
ـ «سلام بر جناب ابوالحسن خان!»
ـ «سلام علی. خوشحالم که به دکان آمدهای. حالت چطور است؟»
ـ «خوبم. اگر اجازه دهید، میخواهم کارم را ادامه دهم.»
ـ «بفرما پسرم. بفرما. اینجا مغازهی خودت است.»
دو روزی گذشت و علی همچنان منتظر بود که ناگهان نجمه خاتون به در دکان ابوالحسن آمد: «سلام بر جوان درستکار.»
ـ «سلام خاتون. قدم بر چشمانم گذارید.»
ـ «پیغامی از سوی بانو آوردهام.»
علی سرخ شد و گفت: «سراپا گوشم. بفرمائید.»
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین: