مجلهی خبری «صبح من»: ـ «ااا… چشم، این ربات، ربات زنده یابه، ااا … به درد زلزله میخوره. میتونه لا به لای آوار بره و موقعیت دقیق فردی که زیر آوار گرفتار هست رو عکس بگیره و ارسال کنه برای سیستم مادر…»
وقتی داشتم توضیح میدادم اصلا حواسم به حرفهایم نبود. انگار ضبط صوتی بودم که نواری از قبل ضبط شده را پخش میکرد. از معایا و مزایای ربات گفتم. از نحوه ساخت و کارکرد و نحوه شارژ و عمر باطری. همه را مثل نوار پشت هم گفتم. وقتی حرفهایم تمام شد، داورها به هم نگاهی کردند و همه به هم لبخند زدند.
یکی از آنها که جوانتر بود و موهایش را به یک سمت شانه زده بود گفت: «اونقدر کامل توضیح دادی دیگه سوالی نمونده. حالا روشن کن تا قسمت عملی کار سنجیده بشه.»
خدا را شکر دستگاه درست کار کرد. بالاخره روز مسابقه تمام شده بود. از خالهام اجازه گرفته بودم تا بعد از مسابقه با جکس بیرون برویم. تا شب بیرون بودیم.
اولین کاری که کردیم رفتن به شهربازی بود. آنقدر جیغ و داد کردیم تا تمام استرس و هیجانمان تخلیه شد.
به کافه و رستوران هم رفتیم. از گذشته گفتیم و یاد بچهها افتادیم.
شب به خانه برگشتم. جکس هم با من آمد.بعد از سلام و احوال پرسی آقای جانسون گفت: «چی شد؟ قبول شدی؟ جوابش کیه؟ بگو دیگه…»
یکه خوردم و با صدای بلند و متعجب گفتم: «راستی اصلا جوابش رو کی میدن؟»
جکس با تعجب گفت: «رو برگه نوشته بود دیگه، ماه بعدی.»
ـ «اووووه … تا ماه دیگه من نمیتونم.»
ـ «به نظرم کارتون عالی بود و حتما مقام میارید.» این صدای خسته خالهام بود که مرا به خود جلب کرد.
خیلی لاغر شده است. نمیدانم باید برای او چه کنم تا کمتر عذاب وجدان داشته باشد.
یاد نامههای فاطمه افتادم. با جکس به کارگاه رفتیم. نامهها را باز کردم. بعد از خواندن چند نامه یک نشانی از خانوادهام پیدا کردم. باورم نمیشد فاطمه این همه مدت از خانواده من نشانی داشت و به من نگفته بود. خیلی ناراحت شدم. به خالهام چیزی نگفتم تا اگر این نشانی هم واقعیت نداشت بیشتر از این عذاب نکشد.
در اولین فرصت به سراغ نشانی رفتبم. وقتی در زدیم مرد جوانی در را باز کرد.
ـ «بفرمایید شما؟»
ـ «ببخشید این عکس رو نگاه کنید افراد این عکس رو میشناسید؟»
ـ «نه ما ده ساله اومدیم من اینا رو نمیدونم کین.»
در را محکم بست. پیرمردی آن طرف کوچه روی صندلی روزنامه میخواند.
پیپش را در دهانش جا به جا کرد و گفت: «بیا پسرم عکسو ببینم… آره میشناسم همون خانواده طوفان زده.»
و ورق جدیدی در زندگیم گشوده شد …
ادامه دارد…
بخش پیشین: