تاریخ : یکشنبه, ۵ اسفند , ۱۴۰۳ Sunday, 23 February , 2025
0

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۵

  • کد خبر : 71172
  • 20 بهمن 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۵
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

ابوالحسن او را بلند کرد و دید که در تب می‌سوزد. نجمه خاتون حداحافظی کرد و رفت. ابولاحسن علی را سوار بر اسب کرد و تا خانه برد.

علی، تمام شب را ناله می‌کرد. صبح، طبیب آوردند. تبش کمی آرام شده بود اما نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. غروب، ابوالحسن به عیادتش آمد.

ابوالحسن: «چرا با خود اینگونه می‌کنی؟ حیف تو نیست؟! شمس‌النهار را فراموش کن آن وقت هر دختری را بگویی به عقدت درمی‌آورم.»

حال علی با شنیدن نام شمس‌النهار بدتر شد. ابوالحسن برخاست و کیسه‌ای پول به مادر علی داد و گفت: «اگر چیزی نیاز داشتید، به من بگویید.»

چند روزی گذشت. علی آنقدر لاغر و زرد شده بود که ترس آن می‌رفت، جان بدهد. یک روز صبح، او برخاست و از خانه بیرون رفت. مادرش هرچه کرد، نتوانست جلویش را بگیرد. علی به سمت قصر رفت و وقتی به قصر رسید، گوشه‌ای پنهان شد و چشم به قصر دوخت تا ببیند نجمه خاتون، چه زمانی خارج می‌شود.

شب شده بود که ناگهان نجمه خاتون از قصر بیرون آمد. علی او را تعقیب کرد. چون از قصر دور شدند، علی جلو رفت و سلام کرد. نجمه خاتون او را نشناخت و به راهش ادامه دارد.

علی: «منم علی، نجمه خاتون!»

نجمه خاتون ایستاد و خوب نگاه کرد و تازه علی را شناخت.

ـ «چرا اینگونه شده‌ای؟»

ـ «خواهشی دارم. می‌بینید که سخت، لاغر و بیمار شده‌ام و شاید همین روزها بمیرم! می‌خواهم پیش از مردن، کاری برایم انجام دهید!»

ـ «چه کاری؟!»
ـ «فقط یک بار ماجرای مرا با بانو در میان بگذاردی و از او برای من خواستگاری کنید.»

ـ «آخر چرا دست از این راه باطل برنمی‌داری؟! آخر خودت و مرا به بدبختی می‌کشانی.»
ـ «بانو این تنها خواهش من است.»

نجمه خاتون که اوضاع علی را دید، دلش به حال او سوخت و گفت: «شرطی دارد!»
ـ «هرچه باشد، می‌پذیرم!»

ـ «باید قول بدهی که اگر بانو درخواستت را رد کرد، دیگر دنبال این ماجرا نباشی!»
ـ «سوگند می‌خورم اگر بانو درخواست مرا رد کرد، دیگر مزاحمتان نشوم.»

ـ «باشد، قرار ما فردا، همین موقع، همین جا!»

علی که دید نجمه خاتون درخواستش را پذیرفته است بسیار خوشحال شد و تا خانه دوید و بیماری‌اش را فراموش کرد.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=71172
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان‌هایی از ادبیات کهن
  • 11 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.