تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025
1

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سیزدهم

  • کد خبر : 70959
  • 17 بهمن 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سیزدهم
کیان‌شاه با عصبانیت گفت: «وسطای "شاهراه آریا" پیداش کردم! دست در دست هم داشتن وسط خیابون قدم می‌زدن! انگار نه انگار که …» دیگر حرفش را ادامه نداد و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: کیان‌شاه پرسید: «چرا این دختره نیومد؟! خیلی دیر کرده!»

یک ساعتی به وقت خواب مانده بود و هنوز هیچ خبری از باران نشده بود. اهورا به پدرش نگاه کرد که دور اتاق نشیمن می‌چرخید و پس و پیش می‌رفت. ملکه‌ناهید که کلافه شده بود، گفت: «خب به یکی بگو بره دنبالش!»

کیان‌شاه ایستاد و گفت: « من چه می‌دونم کجاست که یکی رو بفرستم دنبالش!»

از شدت نگرانی، کمی بدخلق شده بود. هرچند که بود و نبود اهورا برای باران هیچ اهمیتی نداشت، اما باران برای اهورا مهم بود. دوست داشت بداند نیاوش او را به چه کاری مشغول کرده که آمدن به خانه را فراموش کرده.

اهورا که سر بلند کرد، پدرش را دید که داشت بند شنلش را دور گردنش گره می‌زد و می‌گفت: «فایده نداره. باید برم دنبالش.»

مادرش بلند شد و گفت: «کجا می‌خوای بری؟! شهر به این بزرگی! هر جایی ممکنه باشه!»

کیان‌شاه همان طور که با عجله به طرف «برج غربی» می‌رفت، گفت: «حالا یه کاری می‌کنم! نگران نباش!» و درِ سنگین بلوطی برج را پشت سرش کوبید.

صدای برخورد در با چارچوبش، بین دیوارهای سنگی «کاخ آریا» پیچید. مادر اهورا نُچ‌نُچی کرد و روی مبل نشست. بهار که داشت بافتنی می‌بافت، گفت: «کاش یه چیزی وجود داشت که می‌تونستیم بدون این که بریم دنبال باران، از حالش خبر بگیریم.»

ملکه‌ناهید، همان طور که موهایش را پشت گوشش می‌برد، گفت: «مطمئن باش تا وقتی پیش خونواده‌ی شوهرشه، هیچ بلایی سرش نمیاد. این قدر دوستش دارن که حد نداره!»

اهورا با مادرش موافق بود. تا الان، هر دفعه که وزیر و خانواده‌اش به دیدن آنها آمده بودند، آن قدر هدیه برای باران می‌آوردند که نیاوش زیر کوه هدایایی که در بغل گرفته بود، گم می‌شد! باران هم مدام زیورآلات و لباس‌هایی را که برایش می‌آوردند، می‌پوشید و یک سره جلوی آینه می‌ایستاد. آن قدر این رفتار باران، خانواده‌اش را آزار می‌داد که همه کم کم داشتند آرزو می‌کردند که سریع‌تر زمان عروسی‌اش فرا برسد.

صدای چرخیدن دستگیره‌ی در «برج غربی» شنیده شد. اهورا سر چرخاند. پدرش در چارچوب ایستاده بود و پشت سرش، باران بود. از چهره‌ی کیان‌شاه مشخص بود که چیزی نمانده از کوره در برود و در چهره‌ی باران هم مخلوطی عجیب و غریب از آرامش و امنیت و سردرگمی و پریشانی معلوم بود. مادر ناگهان از جا بلند شد و پرسید: «کجا بودی؟!»

وقتی باران جوابی نداد، از کیان‌شاه پرسید: «کجا بودش؟!»

کیان‌شاه با عصبانیت گفت: «وسطای “شاهراه آریا” پیداش کردم! دست در دست هم داشتن وسط خیابون قدم می‌زدن! انگار نه انگار که …» دیگر حرفش را ادامه نداد و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.

ملکه‌ناهید پرسید: «دست در دست کی؟!»

کیان‌شاه آن قدر داشت خشمش را مهار می‌کرد که گوش‌هایش سرخ شده بودند. گفت: «اون پسره، نیاوش!»
ملکه ناهید محکم با دست به صورتش کوبید و گفت: «خاک بر سرم! باران؟!»

کیان‌شاه که کم مانده بود از شدت خشم سکته کند، گفت: «وقتی بهش می‌گم شماها که هنوز ازدواج نکردین، می‌خنده! بهم برگشته می‌گه: به بزرگی خودتون ببخشین! پسره‌ی …»

اهورا هاج و واج از پدرش به مادرش و به خواهرش نگاه می‌کرد. «شاهراه آریا» خیابان پهن و سرسبزی بود که از میدان مرکزی شهر تا «کاخ آریا» کشیده شده بود. اگر باران و نیاوش در آن خیابان بودند، یعنی که در حال بازگشت به کاخ بودند ولی … چرا باران قوانین را شکسته بود؟!

باران حق نداشت دست نیاوش را پیش از ازدواج با او بگیرد و با هم راه بروند! این در قانون رسمی کشور هم نوشته شده بود! این داستان خیلی برای اهورا عجیب بود. حس می‌کرد رازی پنهانی پشت این ماجراست.

باران به طرف اتاقش در «برج شرقی» راه افتاد. ملکه‌ناهید پشت سرش صدا کرد: «کجا داری می‌ری؟! باید توضیح بدی!»

باران ایستاد. گفت: «می‌رم بخوابم.» و دوباره راه رفتن را از سر گرفت.

کیان‌شاه با صدای بلند گفت: «دیروقت که میای خونه! با اون پسره هم که …! حاضر نیستی صبر کنی و جواب بدی! حالا هم که میری و می‌خوابی! باران … !»

باران هیچ توجهی نکرد. در پیچ راهرو از نظر ناپدید شد. صدای کوبیده شدن در به گوش اهورا رسید. این اولین باری بود که صدای بلندشده‌ی پدرش را می‌شنید اما مطمئن بود که آخرین بار نخواهد نبود.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VazETlaInlqILVatKt0A

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70959
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 36 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.