مجلهی خبری «صبح من»: تا اینکه یک روز سر خاک الکس همان خانواده یهودی را دیدم. همان خانوادهای که به دروغ مرا به زندان انداختند. جکس چند بار از من خواست تا برویم و آنها را بیخیال شویم، اما گوش من بدهکار نبود. تصمیم گرفتم دنبالشان کنم تا نشانیای از آنها داشته باشم.
جکس همچنان حرص میخورد. وقت رفتن، پسرشان خیلی گریه کرد.
پدر با نگرانی گفت: «نگران نباش. هیچ کس نفهمید که رفتن این پسر کار ماست همه چی تموم شد دیگه نمیتونه کسی جای تو رو بگیره.»
از شنیدن این حرفها من و جکس خشکمان زد.
ماجرا گذشت و ما چند روزی سر طرح کار کردیم. دیگر به روز تحویل پروژه چیزی نمانده بود. فکر الکس رهایم نمیکرد. به جکس قول داده بودم هر چه هست بعد از مسابقه درگیرش شوم.
داشتم زبالههای روی زمین را جارو میزدم که پاکت نامهای توجهم را جلب کرد. پاکت را باز کردم. از طرف فاطمه بود. تاریخ نامه برای چند ماه پیش بود.
نخواندم و نامه را در کشوی میزم گذاشتم. حس کردم کشو خیلی پر شده. وقتی نگاه کردم دیدم پر است از نامههای باز نشده فاطمه. ماجرا را به جکس گفتم.
ـ «من همه اینا رو قایم کردم. میدونستم اینا رو ببینی همه چی بهم میریزه. گفتم بذار پروژه رو تموم کنی بعد. من هیچ کدومو نخوندم. جدی میگم. ولی خواستم تمرکز داشته باشی شاید خانوادت به وسیله این اختراع پیدا بشن.»
از آنجایی که من هم حوصله ماجرای جدید نداشتم نامهها را در کشو گذاشتم.
بالاخره روز تحویل پروژه رسید. خیلی استرس داشتم. اگر قبول نشود انگار دیگر راهی نیست تا خانواده را پیدا کنم. ضربان قلبم فوق العاده بالا رفت. نوبت ما شد. جعبه را باز کردم تا ربات خود را خارج کنم. نگاه داوران بر من سنگینی کرد.
ـ «خب پسر اول توضیح بده این ربات چیه و چی کار میکنه بعد روشنش کن.»
ـ «اااا … چشم، این ربات … »
ادامه دارد…
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VazETlaInlqILVatKt0A