مجلهی خبری «صبح من»: «کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد بردهداری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسندهی آمریکایی است. این کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تأثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا، موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. علت شهرت این رمان را محتوای انسانی، احساس برانگیز و داستانگویی موفق آن دانستهاند. از این پس، در بخش داستان یکشنبههای «صبح من»، این رمان قدیمی را با ترجمهی حشمتالله صمدی برای شما قرار خواهیم داد.
جرج گفت: «از روزهای هفتهی آینده، تام را به اینجا خواهم آورد و شما هم سعی کنید، بهترین دستپخت خود را درست کنید. ما کاری خواهیم کرد که او به اندازهی چند روز غذا بخورد، اینطور نیست؟»
عمه کلوئه با خوشحالی وصفناپذیری جواب داد: «بله، بله همین طور خواهد شد. شما حتما مواردی نظیر این را به یاد دارید. شب مهمانی ژنرال ناکس را که فراموش نکردهاید؟ آن شب من و خانم نزدیک بود سر درست کردن ته چین مرغ با هم دعوا کنیم. نمیدانم چرا بعضی وقتها در حالی که یک نفر مسئولیت سنگینی به عهده دارد باز هم دلش نمیخواهد کسی در اموری که به او مربوط نیست، مداخله کند.
خوب یادم میآید که آن روز خانم به آشپزخانه آمده بود و میخواست طرز درست کردن ته چین را به من یاد بدهد. آخرالامر من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم: خانم، شما نگاهی به دستهای زیبا و سفید خودتان با آن انگشتهای بلند و کشیده که با انگشترهای قشنگ و قیمتی تزئین شده و از زیبایی برق میزند، بیندازید و بعد به دستهای پهن و سیاه من نگاه کنید، آن وقت متوجه خواهید شد که خداوند دستهای شما را خلق کرده که زینتبخش مجلس مهمانی باشد و دستهای مرا هم برای آشپزی در آشپزخانه. بله. چیزی نمانده بود که من اوقاتم تلخ شود.»
ـ «آن وقت مادرم چه گفت؟»
ـ «خانم شلبی با چشمان درشت و زیبایش به من خیره شد و با لحن ملایمی گفت، گمان میکنم حق با تو باشد عمه کلوئه. بعد هم از آشپزخانه بیرون رفت و به سالن پیش میهمانان برگشت. حرفهای من آنقدر گستاخانه بود که خانم اگر توی سر من هم میزد، حق داشت. من هم اخلاق مخصوص خودم را دارم. زمانی که خانم خانه در آشپزخانه باشد، نمیتوانم کار کنم. این طور عادت کردهام.»
ـ «شما آن شب غوغا کردید. خوب به یاد دارم که همه از دستپخت شما صحبت میکردند.»
ـ «بله، آن شب از پشت در شاهد بودم که ژنرال سه بار بشقابش را پر کرد و خورد. او به آقای شلبی گفت، شما آشپز فوقالعادهای دارید. کار او خارقالعاده و سحرآمیز است و من این سخنان را میشنیدم و چیزی نمانده بود که از فرط خوشحالی منفجر شوم…»
جرج آنقدر غذا خورده بود که دیگر حتی یک ذره هم نمیتوانست غذا بخورد. او از غذا خوردن دست کشیده و به استراحت پرداخت. در همین حین، متوجه سرهای مو وزوزی و چشمان براق و سیاهی شد که از سوی دیگر اطاق، مشتاقانه در حالی که از گرسنگی، آب دهانشان را قورت میدادند، به او و حرکاتش خیره شده بودند.
جرج در حالی که قطعاتی از کیک را میبرید، گفت: «موئیز، پیت بیایید جلو.» و قطعات شیرینی را به طرف آنها پرت کرد. بعد هم گفت: «شما باز هم میخواهید، این طور نیست؟ عمه کلوئه برای اینها کلوچه بپزید.»
سپس جرج و تام به قسمت دیگری از اطاق رفته و روی صندلی راحتی نشستند.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574