مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
گرگ گفت: «با من چنین نکن ای دوست! دوستان اگر با هم اختلافی هم داشته باشند، آن اختلاف را در زمان گرفتاری به یک سو مینهند و یکدیگر را یاری میکنند.
روباه گفت: «دوست! دوستی! تو اصلا میدانی دوست یعنی چه؟! تو در تمام عمرت به همگان زور گفتهای و اکنون که در گودال گرفتار هستی، اینچنین برهی مظلومی شدهای!»
ـ «نه. به خدا سوگند که من مدتها بود که از ظلمهایم به تو پشیمان شده بودم و میخواستم هر طور شده از تو پوزش بخواهم! میخواستم بگویم مرا عفو کنی و از آن به بعد یک روز تو برای شکار بروی و یک روز من!»
ـ «حتما فرصت نمیشد، لابد گرسنگی اجازه نمیداد! عجب گرگ مهربانی!»
روباه با خوشحالی به این طرف و آن طرف میپرید و با گرگ سخن میگفت.
گرگ گفت: «با تو عهد میبندم که اگر مرا از این گودال نجات دهی، همهی عمر، خدمتت را بکنم! این را بدان که اگر گرگی قولی دهد، هیچ گاه آن قول را نمیشکند!»
روباه پشت به گرگ کرد و گفت: «تا جایی که ما میدانیم، گرگها به یکدیگر هم اطمینان ندارند و هر گاه فرصت پیدا کنند، همجنس خود را نیز میدرند!»
دم بلند روباه، کنار گودال آویزان شده بود. گرگ که دید روباه به هیچ التماسی گوش نمیدهد، جستی زد و دم روباه را گرفت و او را به داخل گودال کشید.
وقتی روباه چشم باز کرد، خود را اسیر چنگال گرگ دید. گرگ نخست چند پنجهی سخت بر روباه زد و خون از سر روباه جاری شد.
گرگ: «هان! چه شد؟! آن بالا که بودی خوب سخنرانی میکردی! اکنون قبل از کشته شدنم، تو را میخورم که هم انتقامم را از تو گرفته باشم و هم پیش از مرگ، سیر شده باشم.»
روباه دید که چنگال مرگ بر رویش سایه افکنده است با این حال، ناامید نشد و گفت: «چقدر ما موجودات، سرکشیم! هر کدام که بر دیگری مسلط شویم، به او ظلم میکنیم! من لحظاتی بر تو مسلط شدم و اینچنین بر تو ظلم کردم اما اکنون زمان انتقام نیست!»
گرگ: «لابد زمان دوستی است، هان؟!»
ـ «اکنون زمان همکاری است! اگر من و تو دست به دست هم دهیم و از این گودال نجات یابیم، آنگاه میتوانیم دوستان خوبی نیز باشیم!»
ـ «آن وقت چگونه؟!»
ـ «باید ببینیم چه کنیم که از اینجا نجات یابیم! تنها راه این است که تو بگذاری من بر روی شانههایت بروم و از گودال، بیرون بپرم؛ آنگاه دمم را آویزان میکنم تا تو بیرون بپری.»
ـ «تا دوباره تو از آن بالا به من بخندی؟!»
ـ «ببین گرگ عزیز. این تنها راه ماست! اگر این کار را نکنیم، آخرش این است که تو مرا میخوری! تو خودت خوب میدانی که همهی جثهی من به خاطر پوستم است و چون پوستم را برکنی، جثهای کوچک میماند و خوب میدانی که من تو را سیر نخواهم کرد و تو سیر نخواهی شد و کشته هم خواهی شد.»
ـ «من به تو اعتماد ندارم چون سرشتت بر حیلهگری است؛ تو میخواهی با این سخنان مرا بفریبی!»
ـ «درست است که ما روباهان به حیلهگری معروفیم اما این را بدان که ما هم دوستی و دلسوزی سرمان میشود! مگر میشود تو در نجات من بکوشی و من تو را تنها گذارم!»
گرگ کمی اندیشید و دید چارهای ندارد جز اینکه به آنچه روباه میگوید، اعتماد کند. پس خم شد تا روباه بر شانههایش برود. روباه روی شانههای گرگ پرید و از آنجا جستی به بیرون گودال زد.
گرگ گفت: «اکنون زمان وفای به عهد است! دمت را پایین بده!»
روباه چرخی زد و با خنده گفت: «واقعا که تو فقط زور داری و از عقل و خرد بیبهرهای! کجا شنیدهای روباهی به آنچه میگوید، عمل کند؟»
ـ «ای روباه، بدان که هر کس عهد شکند، سزای آن بیند! اگر میخواهی مرا اینجا تنها بگذاری و رهایم کنی، باید بدانی که به زودی به سزای شکستن عهد خواهی رسید!»
ـ «باشد. قبول! من تو را رها میکنم و خود به سزای عملم خواهم رسید! معاملهی خوبی است!»
روباه با تمسخر این سنخنان را به گرگ میگفت.
ماری که سخنان گرگ و روباه را میشنید، به آرامی به سوی روباه رفت. گرگ از پایین مار را دید ولی هیچ نگفت. ناگهان مار حملهای کرد و روباه را نیش زد. روباه جابجا مرد و به درون گودال افتاد.
گرگ به روباه نگریست و گریه کرد و گفت: «عاقبت بدعهدی همین است! تو به خاطر بدعهدیات کشته شدی و من به خاطر ظلمهایم کشته خواهم شد! به راستی که میتوانستیم دوستان خوبی باشیم ولی افسوس و صد افسوس!»
گرگ همین طور میگریست تا اینکه باغبان پیدا شد و … گرگ نیز در کنار روباه افتد و مُرد…
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman