تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025
1

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۲

  • کد خبر : 68958
  • 15 دی 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۲
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

شمس‌النهار تا قصر چیزی نگفت.

ابوالحسن طاهر هنگام غروب به دکان آمد و علی را دید که گوشه‌ای نشسته و به دیواری خیره شده است.

ابوالحسن: «علی! علی! چیزی شده؟!»
ـ «نه. نه! ببخشید متوجه نشدم کِی آمدید!»

ـ «آیا امروز دختر وزیر آمد؟»
ـ «آری.»

ـ «چه بُرد؟»
ـ «جانِ مرا!»

ـ «چه؟»
علی به خود آمد و گفت: «از آن پارچه‌های ابریشمین برد.»

ابوالحسن: «تو ظاهرا حال خوشی نداری؛ برو من خود دکان را می‌بندم.»

علی کیسه‌اش را برداشت و به راه افتاد. ابوالحسن طاهر به او می‌نگریست.

علی به خانه رسید و در زد. مادرش در را باز کرد و تا چهره‌ی زرد پسرش را دید، گفت: «چه شده است؟! تب داری؟!»

علی هیچ نگفت و داخل خانه شد. مادر زود برایش غذا آورد.

مادر: «پسرم، طوری شده؟!»
ـ «آری. من امروز دختری را دیدم که سخت، دلباخته‌اش شدم!»

ـ «مبارک است مادر! تو که مرا نیمه جان کردی! حالا این عروس خوشبخت ما کیست؟»
ـ «قول می‌دهید هر کای بکنید تا او را به دست بیاورم؟!»

ـ «آری مادر! اگر دختر پادشاه چین هم باشد، او را برایت عقد خواهم کرد!»
ـ «او شمس‌النهار، دختر وزیر است!»

رنگ از رخسار مادر پرید و گفت: «دختر وزیر! شوخی می‌کنی؟!»
علی: «مگر نگفتید اگر دختر پادشاه چین هم باشد او را به عقد من درمی‌آورید؟!»

ـ «مادر جان، ما کجا و دختر وزیر کجا؟! تو پسری کارگرزاده‌ای و اگر روزی را بیکار بمانی، شب گرسنه می‌خوابیم؛ اما دختر وزیر در ناز و نعمت بزرگ شده است! اصلا او را کجا دیده‌ای؟!»

ـ «امروز با خدمتکارش به دکان آمده بودند. مادر! نمی‌دانی چه دختر باعفافی بود!»
ـ «پسرم، از او بگذر که زندگانی‌ات تیره خواهد شد! ما کجا و دختر وزیر کجا؟!»

علی آن شب تا صبح نخوابید. صبح که شد، به در دکان رفت. نزدیک ظهر، ابوالحسن طاهر به دکان آمد. او متوجه شده بود که علی از دیروز، عوض شده و حتما اتفاقی افتاده است.

هنگام ناهار، ابوالحسن به خانه نرفت و به علی گفت: «می‌خواهم امروز ناهار را با هم بخوریم، بگو ببینم چه آورده‌ای؟!»

علی به دور و بر خود نگاهی انداخت و تازه متوجه شد که کیسه‌ی غذایش را نیاورده است؛ پس گفت: «ببخشید فراموش کرده‌ام غذا بیاورم!»

ـ «تا به حال شده بود که فراموش کنی غذایت را بیاوری؟»
ـ «نه، هرگز.»

ـ «پس حتما طوری شده است! می‌دانی که من تو را همچون پسر خود دوست دارم. بگو چه اتفاقی افتاده است تا مشکلت را حل کنم.»

ـ «لطف شما همیشه شامل حال ما بوده است؛ اما می‌ترسم! می‌ترسم اگر رازم را بگویم، ناراحت شوید.»

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/JPOHOIJyTZxGWNSEODLvVq

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=68958
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 58 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.