تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025
3

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفتم

  • کد خبر : 67716
  • 28 آذر 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفتم
چای در گلوی اهورا پرید و او را به سرفه انداخت. امروز اصلاً یک پنجشنبه‌ی معمولی آذرماه نبود؛ امروز باید به «روز اتفاقات عجیب» تغییر نام می‌داد!

مجله‌ی خبری «صبح من»: چای در گلوی اهورا پرید و او را به سرفه انداخت. امروز اصلاً یک پنجشنبه‌ی معمولی آذرماه نبود؛ امروز باید به «روز اتفاقات عجیب» تغییر نام می‌داد!

بهار آهسته پشت اهورا زد. اهورا که چشم‌هایش پر از اشک شده بود، فنجان چای را داخل نعلبکی گذاشت و تلاش کرد هجوم سرفه‌هایش را مهار کند. نگاه متعجب خانواده‌اش را حس کرد که انگار درونش نفوذ می‌کردند. سرفه‌هایش که بند آمدند، اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای گرفته‌ای پرسید: «واقعاً؟!»

پدرش که دوباره با همان وقار همیشگی‌اش مشغول خوردن صبحانه شده بود، گفت: «واقعاً. این یه امر عادیه! این همه تعجب لازم نبود.»

اهورا سرش را انداخت پایین. نگاه عجیب باران را حس می‌کرد که انگار داشت شانه‌اش را سوراخ می‌کرد. زیر لب گفت: «فقط فکر نمی‌کردم این قدر زود بزرگ بشیم. همین.»

قبل از آن که کیان‌شاه چیزی بگوید، مادرش پیش‌دستی کرد و گفت: «خب دیگه! حالا صبحونه‌ت رو بخور … بازم نون می‌خوای؟»

اهورا به مخالفت سر تکان داد. باورش نمی‌شد. زیرچشمی به باران نگاه کرد که روبه‌رویش بود. خواهرش هنوز کوچک‌تر از آنی بود که خواستگار برایش بیاید! آن هم چه کسی! پسر «وزیر اول» که پدرشان چشم دیدنش را هم نداشت!

وزیر اول، پیرمردی بود که از زمان حکومت پدربزرگ اهورا، جای پایش را در قصر و دولت طوری محکم کرده بود که اگر کل جهان هم جمع می‌شدند، نمی‌توانستند تکانش دهند. اهورا از آن پیرمرد بدش می‌آمد؛ چون همیشه طوری نگاهش می‌کرد که انگار شرّ و بدی از شاهزاده می‌بارد. از طرف دیگر، باران تازه بیست و سه سالش شده بود. اهورا می‌دانست که خیلی از دخترهای به سن باران، ازدواج کرده و حتی بچه هم داشتند. اما باران … او هنوز خیلی بچه بود.

اهورا می‌توانست به خوبی تصور کند زمانی که پدرش خواسته‌ی وزیر را شنیده بود، چه حسی داشت. هم می‌خواسته ادب را رعایت کند و هم می‌خواسته به وزیر بفهماند که قصد ندارد اجازه دهد که پسر او به باران نزدیک شود. اهورا می‌دانست که پدرش هم به اندازه‌ی او از وزیر متنفر است.

اهورا لبخند پنهان باران را دید. تقریباً می‌توانست مطمئن باشد که باران، فقط به خاطر این که از دست شومی برادرش راحت شود، حاضر است با پسر وزیر که حتی معلوم نبود چه جور آدمی است، ازدواج کند و برود. از چشم‌هایش که برق می‌زدند، می‌توانست شادی‌اش را ببیند. غم در وجودش موج زد.

ملکه‌ناهید پرسید: «حالا کِی قراره بیان؟»
کیان‌شاه جرعه‌ای از چایش را نوشید و با آرامش گفت: «امشب.»
باران و مادرشان هم‌زمان گفتند: «امشب؟!»

کیان‌شاه با تعجب پرسید: «آره، امشب. چطور مگه؟!»
ملکه‌ناهید گفت: «هیچی. فقط فکر نمی‌کردم که این قدر…» و صدایش خاموش شد.

کیان‌شاه گفت: «ما قبلاً با هم در این باره صحبت کردیم، عزیزم.» لحنش اخطارآمیز بود. معلوم بود که خیلی با هم بحث کرده بودند. اهورا به بهار نگاه کرد و خواهرش، شانه بالا انداخت. در این میان، فقط باران خوشحال بود.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.

قسمت پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=67716
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 67 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.