مجلهی خبری «صبح من»: روزی بود و روزگاری بود. در آن روزگار، پادشاهی حکومت میکرد که رابطهی خوبی با مردم نداشت. مردم سرشان به کار خودشان گرم بود و پادشاه هم همیشه به فکر این بود که مالیات بیشتری از مردم بگیرد تا پول خوشگذرانیهای خودش، خانوادهاش و اطرافیانش فراهم شود.
یک روز که پادشاه در قصر خودش روی تخت لم داده بود و با اطرافیانش میگفت و میخندید، منشی مخصوص وارد شد و گفت: «قربان! منجمباشی دربار به قصر آمده و اصرار میکند که شما را ملاقات کند!»
پادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت: «این منجمباشی پیر هم وقت دیگری پیدا نکرده که مزاحم ما بشود؟! حتماً باز هم میخواهد بیاید و یک مشت راست و دروغ تحویلمان بدهد. برو به او بگو پادشاه کار دارند؛ بعداً بیا.»
منشی مخصوص تعظیمی کرد و گفت: «ولی قربان! فکر میکنم که این بار با همیشه فرق داشته باشد. ظاهرش که خیلی آشفته و ناراحت است. میگوید حرف مهمی با پادشاه دارم که باید الان به ایشان بگویم!»
پادشاه از شنیدن حرفهای منشی کمی جا خورد. با اینکه دلش نمیخواست منجمباشی را ببیند، با خود گفت: «نکند خبر مهمی داشته باشد؟!» به همین دلیل، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :«پس بگو بیاید؛ اما وای به حالتان اگر خبر مهمی نداشته باشد!»
منشی مخصوص تعظیمی کرد و رفت. چند دقیقه بعد، در کنار منجمباشی نزد پادشاه برگشت.
منجمباشی که بود؟! کسی بود که سالهای سال روی حرکت ستارگان و آمدن و رفتن شب و روز و گردش کرهی زمین مطالعه کرده بود.
شاه با دیدن منجمباشی خودش را ناراحت نشان داد و گفت: «چه خبرشده پیرمرد؟! چرا مزاحم وقت و کارهای ما شدهای؟! چرا این قدر آشفتهای؟!»
منجمباشی با صدایی ترسان گفت: «قربان! خبر بدی دارم؛ خبری که نمیتوانم پیش دیگران بگویم. اجازه بدهید اطرافیانتان مرخص بشوند تا این خبر را فقط به شما بدهم.»
پادشاه از سر و وضع و حرکات منجمباشی حس کرد که باید خبر مهمی داشته باشد. این بود که با سر، اشارهای به اطرافیانش کرد که بروند. همهی اطرافیان از جا بلند شدند و یکی یکی به شاه تعظیم کردند و از آنجا رفتند.
وقتی که شاه و منجمباشی تنها شدند، منجم رو به شاه کرد و گفت: «از حرکت ابرها و ستارهها پیشبینی میکنم که فردا باران سختی ببارد.»
شاه ناراحت شد و گفت: «باریدن باران که خبر مهمی نیست. چه چیزی از این بهتر.»
منجمباشی حرف شاه را برید و گفت: «اما این باران با بقیهی بارانها فرق دارد. این باران زهرآلود است و هر کس فردا از آب باران بخورد، دیوانه میشود. بهتر است دستور بدهید مردم برای مصرف چند روزشان آب ذخیره کنند و به آب بارانی که فردا میبارد، لب نزنند.»
شاه گفت: «به من چه که مردم دیوانه میشوند. چرا ته دل آنها را خالی کنم و بترسانمشان؟ دیوانه هم شدند که شدند. مرخصی، زودتر برو که نبینمت.»
منجم از آنجا رفت. شاه که میدانست پیشگوییهای منجم درست از آب درمیآید، منشی مخصوص خود را صدا کرد و گفت: «همین امروز دستور بده آبانبارهای قصر ما را از آب پر کنند.»
فردا، همان طوری که پیش بینی شده بود، باران سختی بارید. باران چند روزی شبانهروز بیامان میبارید. مردم که از همه جا بی خبر بودند، از آب باران خوردند و همه دیوانه شدند. فقط شاه و افراد خانوادهاش که از آبهای ذخیره شده استفاده میکردند، دیوانه نشدند.
منجمباشی هم که برای خودش آب ذخیره کرده بود، دیوانه نشد.
باران افتاد. شاه نمیدانست با آن همه مردم دیوانه چه کند. مردم لباسهایشان را دور انداخته بودند و توی کوچهها و گذرگاهها قهقهه میزدند و از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند.
هیچ کس دنبال کار نمیرفتم. بیماری عمومی دیوانگی، همه را گرفتار کرده بود.
شاه سوار بر اسبش شده و به میان مردم رفت. شاه دستور جدید داد. همه دنبال کارشان بروند اما هیچ کس به دستورهای او گوش نکرد. مردم با دیدن پادشاه که لباسهای بلند به تن داشت، دور و بر او جمع شدند و مسخرهاش کردند. شاه به سربازانش دستور داد که مردم را پراکنده کنند اما سربازان او هم که همه دیوانه شده بودند، مثل همه مشغول مسخره کردن شاه شدند و به فرمانش گوش نکردند. مردم شاه را نشان میدادند و فریاد میزدند: «دیوانه، دیوانه.»
شاه از ترس حملهی مردم با عجله به قصرش برگشت. در قصر او هم همه دیوانه شده بودند. تنها کسی که دیوانه نشده بود، منجمباشی بود که در قصر انتظار بازگشت پادشاه را میکشید.
وقتی که شاه سراسیمه به قصر بازگشت، به منجمباشی گفت: «میبینی چه بلایی به سرمان آمده است؟ مردم دیوانه شدهاند اما همه به من میگفتند دیوانه. به نظر تو چه باید بکنیم؟»
منجم گفت: «دیوانه کسی است که رفتارش مثل بقیهی مردم نباشد. همه دیوانه شدهاند اما چون رفتارشان مثل یکدیگر است کسی حس نمیکند که دیوانه شده است. برعکس چون شما مثل آنها نیستید، شما را دیوانه میدانند.»
شاه گفت: «راست میگویی ولی چارهی کار چیست؟»
منجم گفت: «چارهی کار این است که شما هم از همان آبی بنوشید که همهی مردم نوشیدهاند و دیوانه شدهاند.»
شاه گفت: «یعنی میگویی من هم مثل آنها بشوم؟»
منجم گفت: «اگر میخواهید همپنان پادشاه بمانید. چارهی دیگری ندارید.»
شاه حرف منجم را پذیرفت. او و افراد خانوادهاش هم از آبهای آلوده نوشیدند و مثل همه، دیوانه شدند. تنها کسی که با بقیه فرق داشت، منجمباشی بود. رفتار شاه مثل بقیهی مردم شد و خیلی زود، منشی مخصوص را صدا کرد و در حالی که منجمباشی را نشان میداد، گفت: «این دیوانه را از قصر من بیرون بینداز.»
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با مردم دعوت کنند، میگویند: «رفتی به شهر کورها و دیدی همه کورند، تو هم کور شو».