تاریخ : پنجشنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 5 December , 2024
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۱

  • کد خبر : 48514
  • 23 اردیبهشت 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۱
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای و صاعقه همراه با ده ـ دوازده گربه‌ی دیگر از اردوگاه راه افتادند. سکوت سنگینی بینشان موج می‌زد. آخرین صحنه‌ای که نقره‌ای زمان خروج از اردوگاه دیده بود، روح و روان تازه آرام شده‌اش را به هم ریخته بود.

آخرین صحنه‌ای که دید، چشمان پدرش بود که نگاهش می‌کرد. نگاه بوران‌شاه به گونه‌ای بود که گویا تکه‌ای از وجودش را جلوی چشمانش می‌دید که می‌رود و دیگر، برنمی‌گردد. همین نگاه شاید دو ثانیه‌ای، چنان حال نقره‌ای را دگرگون کرد که دو سال زمان نیاز بود تا خودش را آرام کند.

عذاب وجدان دوباره به سراغ نقره‌ای آمد. اگر به جنگل نمی‌آمدند، هرگز هیچ یک از این اتفاقات، رخ نمی‌داد. اصلا چرا تصمیم گرفت به جنگل بیاید؟ آنقدر این چند وقت ماجراهای زیادی پیش آمده بود که نقره‌ای حتی خاطرات دو ماه پیشش را هم گم کرده بود.

کمی طول کشید تا به یاد آورد رویای خواهرش این بود که در جنگل زندگی کند اما آیا ارزش داشت به خاطر یک رویای ساده و شاید بی‌ارزش، جان این همه گربه را به خطر اندازد؟!

خیلی تند رفته بود. دوباره خاطره را مرور کرد. میوی پر از حسرت کارامل، ارزش همه چیز را داشت. ارزش داشت برای اینکه دوباره آن «میو» را نشنود، هر کاری کند. اما آیا ارزش داشت به این دلیل، میوهای پرحسرت دوستانش را بشنود؟!

باز هم تند رفته بود. شاید این افکار مشوش، نوعی جادو از سوی سایه‌ی سیاه بود تا قدرت نقره‌ی را کم کند! سعی کرد افکارش را روی حمله متمرکز کند. اگر قرار بود همه چیز خوب پیش برود، اصلا نیازی به تمرکز نبود. با این حال باز هم افکارش را به همان سمت، متمایل کرد.

چیزی نگذشت تا اینکه رسیدند. وقتی صاعقه و گروهش مستقر شدند، نقره‌ای و گروهش آرام آرام به طرف نگهبانان قبیله‌ی آب و باد، خزیدند که با هم خوش و بش می‌کردند.

صدف‌پنجه، معاون قبیله‌ی رود، میو کرد: «داریم وقتمون رو اینجا تلف می‌کنیم. اینجا پرنده هم پر نمی‌زنه.»

گربه‌ها زیر لب، موافقت کردند. نقره‌ای به گربه‌ی کنار پنجه‌اش اشاره‌ای کرد و آن گربه، سر تکان داد. گربه بلند شد و با حالت گیج و گنگی از میان بوته‌ها بیرون رفت.

نگهبانان با دیدن او، گارد دفاعی گرفتند.

صدف‌پنجه میو کرد: «بهت هشدار می‌دم که به قلمروی قبیله‌ی آب، نزدیک نشی.»

گربه پرسید: «مگر اینجا قلمروی قبیله‌ی آتش نیست؟ منظورم اینجاست که من وایسادم.»

ـ «چرا هست.»

ـ «پس مشکلی نیست. فقط یه سوال دارم.»

ـ «چی؟»

ـ «چرا شما تو خاک قبیله‌ی آتش، از مرزتون دفاع می‌کنید؟»

صدف‌پنجه زیر پنجه‌هایش را نگاه کرد و فهمید از خط مرزی، جلوتر رفته. اهمیت نداد و پاسخ داد: «که چی؟ دلمون می‌خواد!»

و اینجا بود که نقره‌ای به بقیه‌ی گروه، علامت داد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=48514

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.