تاریخ : دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Monday, 20 May , 2024
0
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۰

  • کد خبر : 48117
  • 20 اردیبهشت 1403 - 11:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۵۰
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: سپیده‌ی صبح از پشت کوه بیرون آمده بود که نقره‌ای، دوره افتاد تا گربه‌ها را از خواب بیدار کند. وقتی اعضای گروهش در حال صبحانه خوردن بودند، منتظر ایستاده بود. احساس می‌کرد تمام پروانه‌هایی که به تازگی در جنگل، پیدا شده بودند، در دلش به رقص و پایکوبی مشغولند.

آرزو می‌کرد که ای کاش پروانه‌ها آن قدر بیکار نبودند که در وجودش، عروسی راه بیندازند. از ته دل می‌خواست با چوب به جان پروانه‌ها بیفتد تا چند دقیقه او را با آرامش تنها بگذارند. اما معقولانه پیش خودش فکر کرد که پروانه‌ها هم کار و زندگی دارند و بالاخره زمانی خواهد رسید که دست از سر پشمالوی خاکستری و سفیدش، بردارند.

طولی نکشید که تمام گربه‌ها در اردوگاه پرسه می‌زدند. جو اردوگاه آنقدر مملو از استرس بود که نقره‌ای تعجب می‌کرد، چگونه نفس می‌کشد!

به نظر نقره‌ای کسی باید می‌آمد و به خیل گربه‌های مضطرب قبیله‌ی آتش، جرعه‌ای آرامش تعارف می‌کرد؛ اما آن فرد، قطعا خودش نبود. کار او از یک جرعه گذشته بود!

نقره‌ای وقتی پدرش را دید که روی صخره سنگ، قدم می‌گذارد، نفسی از سر آسودگی کشید. آرزویش برآورده شده بود؛ به همین سادگی!

رهبر قبیله روی صخره سنگ منتظر سکوت ماند. آنقدر ابهت و وقار از سر و رویش می‌بارید که ناخودآگاه همه ساکت شدند.

بوران‌شاه صدایش را صاف و میو کرد: «این بهار، دومین بهاریه که در جنگل و همه با هم به عنوان یه قبیله تجربه‌ش می‌کنیم. یه لحظه، تمام حواستون رو به طبیعت اطراف بدید و نگرانی‌هاتون رو کنار بذارید؛ آسمون آبی با ابرهای سفید پفکی، عطر برگ‌های تر و تازه‌ی کاج، جنگلی که تا چشم کار می‌کنه، سبز سبزه، عطر شکوفه‌های وحشی، گرمای خورشید رو حس کنید و چند تا نفس عمیق بکشید.»

نقره‌ای به توصیه‌های پدرش عمل کرد و توانست کمی انرژی مثبت را به زور وارد وجودش کند. هر اتفاقی هم که می‌افتاد، باز هم این زیبایی‌ها وجود داشتند؛ باز هم خورشید، می‌تابید و باز هم پرنده‌ها آواز می‌خواندند. فقط ممکن بود دیگر گربه‌ای نباشد که این دور و بر، پرسه بزند. چقدر افکار مثبت و خوشایندی در ذهن نقره‌ای به وجود می‌آمدند.

بوران‌شاه ادامه داد: «نبرد، بخشی از زندگی ما گربه‌هایی هست که توی جنگل، زندگی می‌کنیم. ما گربه‌هایی هستیم از جنس نور که در برابر گربه‌هایی می‌جنگیم با عنوان «جنگجویان تاریکی»! در تمامی افسانه‌ها، همواره نور بر تاریکی پیروز شده، میشه و خواهد شد! چرا این بار نباید بشه؟!»

پچ‌پچ‌هایی میان جمع گربه‌ها پیچید. بوران‌شاه خوب بلد بود چگونه جمعیت را سر حال بیاورد.

رهبر قبیله میو کرد: «ما اولین گروه گربه‌های خونگی هستیم که جرأت کردن بیان و با وحشی‌هایی مثل گربه‌های قبیله‌ی باد، زندگی کنند. این یعنی ما شجاع‌ترین‌هاییم.»

گربه‌ها به موافقت، سر تکان دادند و بوران‌شاه ادامه داد: «شماها همه مثل بچه‌های من هستید و … »

سرخس‌پا میان حرف بوران‌شاه پرید: «اونایی که ازت بزرگترن چی؟ باز هم جوز بچه‌هاتن؟»

گربه‌ها به این حرف خندیدند.

بوران‌شاه گفت: «نمی‌دونم، شاید … چی داشتم می‌گفتم؟ … یادم نیست. به هر حال، موفق باشید!»

گربه‌ها متفرق شدند و به طرف فرمادهانشان رفتند. نبردی طوفانی در راه بود … .

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=48117

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.