مجلهی خبری «صبح من»: هفتهی بعد بسیار سریع گذشت. تعدادی از گربهها، یعنی زنجبیل، راه راه و مشکی، مأمور بودند تا زمان گشتهای دشمن را در جایی که قبلا قلمروی خودشان بود، پیدا کنند. بقیهی گربهها نیز در حال آماده کردن خود و آمادهسازی تدارکات بودند.
خلاصه که اردوگاه قبیلهی آتش به اردوگاه نظامی تبدیل شده بود.
نقرهای هم آسوده خاطر بود و هم نگران؛ آسوده از اینکه همه چیز قرار است خوب پیش برود و نگران از اینکه چه زمانی این اوضاع خوب و خوش، به پایان خواهد رسید.
اینکه میدانست به خوبی و خوشی قلمروشان را پس خواهند رفت، عجیب بود. طبیعتا باید نسبت به حال و روزشان، بیخیال میبود اما میترسید که اگر در جایی کمکاری کند و در همان لحظه، سر و کلهی سایهی سیاه، پیدا شود.
جدا از اطمینان خاطری که داشت، نقشهی خوبی کشیده بودند. بر اساس گزارشهای بی عیب و نقص زنجبیل، راه راه و مشکی، برای محافظت از مرزها، چهار یا شش نگهبان دشمن حضور داشتند. شورای جنگ تصمیم داشت در ابتدا به تعداد نگهبانها نیرو بفرستند و سپس در لحظهی مناسب، گروه پشتیبانی ـ شامل همان تعداد گربه ـ وارد میدان شوند و منطقه را از آن خود کنند.
نقرهای نمیدانست از شانس خوبشان بود یا نه که شش فرماندهی خبرهی جنگی ـ بورانشاه، خودش، رعد، صاعقه، گربه گندهه و میونل ـ داشتند! همین موضوع، باعث شده بود که شورای جنگ برای تقسیم کارها، مردد بماند.
در آخر تصمیم بر این شد که نقرهای، فرماندهی بخش حمله، صاعقه، فرماندهی پشتیبانی، بورانشاه و گربه گندهه، محافظت از اردوگاه و میونل و رعد، فرماندهی محافظت از مرزهای قلمرو را بر عهده بگیرند.
مشکل دیگری که وجود داشت، این بود که نقرهای باید طوری برنامهریزی میکرد که تمام گربهها، هم شکار کنند و هم از مرزها نگهبانی دهند، هم در گروههای جنگی تعیین شده، حضور داشته باشند و هم استراحت کنند.
کار سخت بود؛ ولی میتوانست از پس آن برآید.
شب پیش از حمله، استرس و اضطراب، خواب را از چشمان معاون جوان قبیلهی آتش، ربوده بود. هر کاری که میکرد، نمیتوانست بخوابد. هر وقت چشمانش را میبست، تصویر دو چشم طلایی سایهی گربهای بود که پشت پلکهایش نقش میبست. بنابراین ترحیج میداد چشمانش را نبندد.
از لانه بیرون رفت. ستارهها به روشنی میدرخشیدند. نگهبان آن شب، خزمهی، را مرخص کرد. گربهی بیچاره به نظر داشت از خستگی بیهوش میشد. خودش، وسط اردوگاه نشست و از عطر برگهای تازهی کاج، لذت برد.
خش خش خزی در کنارش، باعث شد از جا بپرد. وقتی زمرد را دید، نفس راحتی کشید. زمرد به نقرهای نگاه کرد. چشمان درشت سبزش، زیر نور بیرمق مهتاب میدرخشیدند. لبخند زد و میو کرد: «نگران نباش نقرهای. همه چیز خوب پیش میره و به وقتش …. خیلی راحت ترست رو از بین میبری؛ طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته.»
نقرهای لبخند زد. واقعا از ته دل امیدوار بود، چنین شود.
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman