مجلهی خبری «صبح من»: تندبادشاه با برق شرورانهای در چشمهایش پرسید: «خب جناب به اصطلاح بورانشاه! اوضاع چطوره؟!»
بورانشاه با خونسردی پاسخ داد و هرچقدر که میتوانست، دروغ سر هم کرد: «هِی، بد نیست. رهبر قبیلهی باد! این گربههایی که من با خودم آوردم، جمعیت مفید قبیلهی من هستند. البته، چند تا از اونها رو برای نگهبانی از اردوگاهم گذاشتم. همون طور که شاهد بودید، معاون قبلی من، در جنگ کشته شد و معاون جدید من اونقدر آسیب روحی دیده که توی خواب و بیداری، کابوس میبینه. اون دوستش که کنارش نشسته، همون خاکستریه، اون هم دو ماه تمام بیهوش بود و الان به زور زندهست. اون یکی هم … »
و همین طور روی گربههای همراهش ایرادهایی گذاشت تا نوبت به گربههای داخل اردوگاه رسید.
بورانشاه میو کرد: «همهی گربههای من افسردهن. مخصوصا پیرترین گربهی اردوگاه که به همه مشکوکه ـ همین جوری الکی ـ و اونقدر بداخلاقه که از یک متری جایی که نشسته، نمیشه رد بشی و … »
تندبادشاه صبرش را از دست داد و میو کرد: «چرا اینها رو به ما میگی؟ الان من چی کار کنم؟ به من چه؟ یه کلام میو کن اوضاع خوبه یا نه!»
آبشاربانو، رهبر قبیلهی آب، میو کرد: «مگه نفهمیدی؟ داره خودش رو ضعیف نشون میده که خیال من و تو راحت شه!»
بورانشاه گفت: «به به! چقدر باهوشی شما! سرکار خانمی که اسمش هم یادم نیست! میبینید، حافظهم هم عیب کرده! (البته دروغ میگفت! حافظهاش به خوبی قبل کار میکرد) ولی من راست گفتم. الان میتونید از همهی گربههای من بپرسید.»
تندبادشاه اعتراض کرد: «وقتش رو ندارم. وگرنه میپرسیدم. درواقع اوضاعت خوب نیست، درسته؟»
ـ «هم آره، هم نه.»
ـ «یعنی چی؟ چرا اینقدر از جواب دادن طفره میری؟ آهای گربههای چهارقبیله! شاهد باشید که من، در همین جا و همین لحظه، اعلام میکنم، اگر تا یک ماه دیگه، قبیلهی آتش از جنگل بیرون نره، به زور بیرونش میکنیم!»
گربههای سه قبیلهی باد، آب و خاک، فریادهایی به نشانهی موافقت سر دادند که ناگهان، میوی قاطعانهی بورانشاه، فریادهایشان را خاموش کرد: «نه، نمیکنید.»
تندبادشاه و دو رهبر دیگر به سوی او برگشتند و رهبر قبیلهی باد پرسید: «ببخشید؟!»
ـ «همین که شنیدی! درسته، الان اوضاع ما خرابه؛ ولی به محض اینکه آماده شدیم، قلمرو، گربهها و حق خودمون رو پس میگیریم! این اعلان جنگ من به شماست! مراقب خودتون باشید!»
سکوت در محوطهی چهاردرخت، برقرار شد.
بورانشاه ادامه داد: «ادامهی حضور من در اینجا بیفایدهست. پس ما، رفع زحمت میکنیم و برمیگردیم به قلمرومون.»
رهبر قبیلهی آتش، با وقار تمام از بالای سنگ بلند، پایین پرید. گربههایش، دور او را گرفتند و با هم، به سمت اردوگاهشان به راه افتادند. اوضاع خوب پیش رفته بود. نقرهای امیدوار بود زمان کافی را برای «صاعقه» خریده باشند…
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman