اندر حکایت «فریب ناله‌ی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را می‌کند»

مجله‌ی خبری «صبح من»: روزی بود و روزگاری بود. پیرمرد باخدایی بود که از شهر و مردمش دل کنده بود و رفته بود در صحرایی دورافتاده تا روزگارش را به عبادت خدا بگذراند. کشت و کار مختصری داشت تا روزی‌اش را به دست بیاورد. جوی آبی هم از کنار مزرعه‌ی کوچکش می‌گذشت تا سیرابش کند. … ادامه خواندن اندر حکایت «فریب ناله‌ی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را می‌کند»