اندر حکایت «مگر دوباره به خواب ببینی!»
مجلهی خبری «صبح من»: مرد سادهدل و گرفتاری که دستش از پول خالی بود، به خانهی دوستش رفت تا شاید از او کمکی بگیرد. یک روز آنجا ماند و دوستش حالی از او نپرسید. مرد با خودش گفت: «چطور بگویم که ندارم؟ اگر بگویم و خودش هم مثل من گرفتار باشد، چه؟» دوستش پرسید: «در … ادامه خواندن اندر حکایت «مگر دوباره به خواب ببینی!»
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.