«صبح من» با حکایتها: ضربالمثل یا زبانزد گونهای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آنها نهفته است. بسیاری از این حکایتها از یاد رفتهاند، و پیشینهی برخی از مثلها روشن نیست، با این حال، در سخن بهکار میرود.
قرار است از این پس در بخش حکایتهای «صبح من»، به بیان داستان نهفته در پَسِ مثلها بپردازیم. با ما همراه باشید.
یکی بود. یکی نبود. گلهداری بود که تعداد زیادی گاو و گوسفند داشت اما از آنجا که مرد خسیسی بود؛ خودش گلهاش را به صحرا میبرد و حاضر نبود چوپانی ر ا برای نگهداری از گلهاش استخدام کند.
یک روز که گلهدار گاو و گوسفندهایش را به صحرا برده بود، ابرهای تیره، آسمان را پوشاند. باد تندی وزید و بارانی سیلآسا شروع به بریدن کرد. گلهدار سعی میکرد گاو و گوسفندهایش را جمع کند و به خانه برگردد؛ اما بادی که میوزید تندتر از آنی بود که او بتواند گاو و گوسفندهایش را جمع کند.

دانههای باران به سر و صورتش میخورد و نمیگذاشت حتی یک قدمی خودش را هم ببیند. گلهدار به زیر درختی پناه برد. سیلابی که به راه افتاده بود، زیر درخت رسید. گلهدار برای اینکه از سیلاب نجات پیدا کند، از درخت بالا رفت. گاو و گوسفندهای او هم به هم چسبیده بودند. سرهایشان را زیر تن و بدن همدیگر پنهان کرده بودند تا باد و باران کمتر اذیتشان کند. گلهدار، توی شاخههای درخت ایستاده بود و منتظر بود که بارش باران قطع شود و باد آرامتر شود و او بتواند به خانه برگردد؛ اما نه باران قطع میشد و نه باد آرامتر. گلهدار نمیدانست چه کار کند. کاملاً درمانده شده بود. همان بالای درخت بود که ناگهان چشمش به گنبد امامزاده افتاد. گنبد امامزاده از پشت پردهی ابر و باران به سختی دیده میشد. فکری از ذهنش گذشت و با خود گفت: «باید برای نجات خودم و گلهام نذر کنم.» این بود که چشمانش را بست و گفت: «خدایا! اگر از یان باد و طوفان نجات پیدا کنم؛ نصف گاو و گوسفندهایم را نذر امامزاده میکنم و آنها را به فقیران و بیچارهها میدهم.»
گلهدار مدتی بالای درخت ماند. کم کم از شدت وزش باد کم شد. اما باران همچنان به شدت میبارید. با خود گفت: «باران که مشکلی ایجاد نمیکند. حالا میتوانم گلهام را به خانه ببرم. خدا را شکر که لااقل از شدت باد کاسته شد» گلهدار کم کم داشت از کم شدن شدت باد خوشحال میشد. خرش که از پل گذشت، به یاد نذرش افتاد و اینکه باید نصف گاو و گوسفندهایش را در راه خدا ببخشد. کمی فکر کرد و با خود گفت: «چرا من این قدر عجله کردم؟ این چه نذر بیجایی بود که به ذهنم رسید؟»
بعد رو کرد به گنبد امامزاده که در آن لحظه کمی بهتر از گذشته دیده میشد. با صدای بلند گفت: «قربانت بروم امامزاده جان! همان طور که نذر کردم، نصف گاو و گوسفندهایم برای تو. اما شاید تو راضی نباشی که من آنها را به هر کور و کچلی بدهم. اصلاً چطور است نصف گاو و گوسفندهایم را بیاورم بیندازم توی امامزاده تا خودت هر کاری خواستی با آنها بکنی.»
کمی که گذشت، حرکت باد آرام و آرامتر شد. اما باران همچنان میبارید و آب روی سطح زمین جریان پیدا کرده بود. گلهدار هی هی کرد و گاو و گوسفندهایش را به سمت خانه حرکت داد. به گاو و گوسفندها نگاه که میکرد، بیشتر از نذری که کرده بود پشیمان میشد. ناگهان فکری به خاطرش رسید. رو به امامزاده گفت: «امامزاده جان! تو که چوپان نداری. اصلاً چطور است خودم چوپانت بشوم و گاو و گوسفندهایی که نذر کردم را نگهداری کنم. شیر و پشم و کشک نصف گاو و گوسفندهایم را هم که جمع کنم، خیلی میشود. هر چه که از نصف گلهام به دست آوردم، میبرم و به مردم فقیر میدهم.»
گاو و گوسفندها راه افتادند. گلهدار هم دنبال آنها. یادش آمد که چوپانی و گلهداری کار سختی است. اگر اجرت چوپانها زیاد نبود، حتماً کسی را برای چوپانی گاو و گوسفندهایش استخدام میکرد.یاد اجرت چوپانها که افتاد، رو کرد به امامزاده و گفت: «راستی یادم رفت چیزی را بگویم. من از گاو و گوسفندهایت نگهداری میکنم اما پس اجرت من چه میشود؟ بهتر است شیر و ماست و کشک آنها را برای خودم بردارم و پشم آنها در راه تو به فقیر بیچارهها بدهم.»

باران هم کم کم از آن شدتی که داشت، افتاد. بارش نم نم باران را میشد تحمل کرد. وقتی گلهدار از جلوی امامزاده میگذشت، رو به امامزاده گفت: «آخر قربان جرت بروم، تو پشم گوسفندها را میخواهی چه کار کنی؟ من گرفتار باد و باران بودم و یک غلطی کردم. اصلاً چه کشکی؟ چه پشمی؟»
هنوز حرفهایش تمام نشده بود که سیل بزرگی به راه افتاد که هر چه سر راهش بود را با خود میبرد. سیل از کنار امامزاده گذشت و تعدادی از گاو و گوسفندهای گلهدار را با خود برد. از آن به بعد به کسی که در گرفتاریها و سختیها قولی داده باشد و پس از برطرف شدن آنها به قولش عمل نکند، میگویند: «این هم مثل گلهدار شده و میگوید ” چه کشکی؟ چه پشمی”؟»