مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش دوم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
«روزتون به خیر!»
همسایه که همان موقع، به سراغ نامههایش آمده بود، آرام و سرحال شبیه کسی که زندگی به او لبخند میزند، سلام کرد. جاناتان هم جواب داد.
گربهای با میو میو کردن، خود را به پاهای او مالید. جاناتان برای نوازش کردنش، خم شد. گربهی پیرزن همسایه بود که در ساختمان کوچک کناری سکونت داشت. جاناتان گربه را اغلب در باغش میدید و به خاطر خوشحالی کلوئه، از دیدنش راضی بود.

در کوچه، گربه، جلوی جاناتان به راه افتاد و بعد موقعی که جلوی ساختمان رسید، با نگاه کردن به او، میو میو کرد. در را هل داد و گربه بدون آنکه نگاهش را از او بردارد، به خانه هجوم برد. جاناتان تا کنار آسانسور رفت. آن را باز کرد و گفت: «میخوای باز همراهت بیام. آره؟ ولی من عجله دارم، زود باش بیا.»
ولی گربه، پای پلهها مانده بود و آرام میو میو میکرد.
ـ «پلهها رو ترجیح میدی، میدونم، ولی من وقت ندارم. خب؟ بیا دیگه.»
گربه با پلک زدن، اصرار کرد. جاناتان آه کشید و گفت: «دیگه داری زیادهروی میکنی.»
گربه را به بغل گرفت و یکی یکی پلهها را تا طبقهی سوم بالا رفت. زنگ در را زد و بدون منتظر شدن، پایین آمد.
صدای پیرزن شنیده شد که میگفت: «آها، دعوایی! پیدات شد؟»
جاناتان به سرعت از کوچه پس کوچهها، از کنار خانههایی که ساکنانشان هنوز درست بیدار نشده بودند، گذشت. به راست پیچید، به کوچهی «کومرسانت» رفت تا به میدان کوچک و سر قرارش برسد.
یاد تظاهرات دیشب افتاد که علیه جنگلزدایی در آمازون به راه افتاده بود و او در آن شرکت داشت. چند صد نفری در این تظاهرات شرکت کرده بودند و حاصلش جلب توجه روزنامهنگاران محلی بود. این هم مسألهایست.

هنگام عبور از جلوی ویترین فروشگاه لوازم ورزشی، به کفشهای بسکتبالی نگاه انداخت که از مدتی پیش، باعث تعجب او میشدند. زیبا ولی بسیار گران. کمی دورتر بوی هوسانگیز شیرینیهای گرم از یک قنادی اتریشی که هواکشهایش ماهرانه به سوی راهرو تعبیه شده بودند، مشامش را غلغلک داد. نزدیک بود از خود، بیخود شود و زانوانش سست شوند. نه! کلسترول را بالا میبرد. مگر نه اینکه از بین خواستههای روزمره، بدترینش امیال متعددی است که در طول روز در ما ایجاد میشود؟
چند بیخانمان این طرف و آن طرف زیر پتوها خوابیده بودند. خواربارفروشی مکزیکی از هماکنون باز بود، همینطور روزنامهفروش و کمی دورتر آرایشگر پرتوریکایی. با چند قیافهی آشنا برخورد کرد که به سر کار میرفتند و حواسشان نبود تا یک ساعت دیگر، این گوشه، درست و حسابی پر جنبوجوش خواهد شد.
«میشن دیستریکت» قدیمیترین محلهی سانفرانسیسکو است. همه چیز آنجا ناجور و ناهماهنگ است. ویلاهایی به سبک ویکتوریایی کمی رنگ و رو رفته کنار ساختمانهای عظیم بیروح چسبیده به بناهای نیمه کثیف. خانههای قدیمی کمرنگ با ساختمانهایی همجوارند که پوشیده شدهاند از نقاشیهایی با رنگمایهی زننده. ساکنین، خود از جوامع متعددی تشکیل شدهاند که بدون معاشرت داشتن با هم، از کنار هم میگذرند. زبانهای گوناگونی از قبیل، چینی، اسپانیایی، یونانی، عربی یا روسی میشنویم. هر کسی بدون آنکه به دیگران کاری داشته باشد، در دنیای خود زندگی میکند.

گدایی جلو آمد. دست دراز کرد. جاناتان لحظهای مردد بود، بعد ضمن پرهیز از نگاه او، راهش را ادامه داد. به همه که نمیشود چیزی داد!
شریکش مایکل، از مدتی قبل در تراسِ کافه جا گرفته بود. مرد میانسالی بود با لبخندی دلنشین که با سرعت تمام، حرف میزد. آنچنان سرشار از انرژی که آدم خیال میکرد، نکند به او باطریهای فشار قوی وصل کردهاند یا سادهتر، از مصرف آمفتامین، نشئه شده است! با لباسی خاکستری، پیراهن سفید و کراوات نارنجی از جنس ابریشم تابیده، جلوی میزی نشسته بود که روی آن، یک ماگ قهوه و یک لوزکیک هویج بود که به نظر میرسید رنگش طوری انتخاب شده که با کراوات، هماهنگ باشد.
تراس کافه، فضای وسیعی از پیادهرو را اشغال میکرد، آنققدر وسیع که آدم، عبور ماشینها را از پشت یک ردیف درختچه که در گلدانهای چوبی بزرگ، کاشته بودند، فراموش میکرد. درختچههایی در خور نارنجستان یک کاخ. میزها و صندلیهای از نی پیچیده، تصور خارج از شهر بودن را در انسان تشدید میکرد.
مایکل با لحنی بسیار قوی پرسید: «حالت خوبه؟»
حالت سوال او خیلی از طرز سخن گفتن «جیم کری» در فیلم «ماسک» دور نبود.
جاناتان طبق عادت جواب داد: «بله، تو چی؟»
ادامه دارد…