مجلهی خبری «صبح من»: عمو میتوانستم تعداد بیشتری از دشمنان را به درک واصل کنم، اما بستن بند کفشم نگذاشت.
عمو جان! مَبین که ساق پا بر هم میفشارم. درد دارم، ولی شیرینی شهد شهادت، مرا مدهوش خود کرده است.
عموی مهربانم! داشتم بند کفشم را میبستم که با ضربه سهمگینی با صورت به زمین خوردم. تو را صدا کردم تا برای آخرین بار صورت ماهت را ببینم.
ای کاش، کفشی نداشتم تا بندش مانع جهادم شود.
عمو جانم! به نظر شما، پدرم را از خود راضی کردم؟ پدرم خیلی سفارش شما را به من کرد.

دردم زیاد است. شکایت امروز را پیش جدهام خواهم برد. دنیا با آل علی بد تا کرد. این زخمها و خونهای به ناحق ریخته تا پایان دنیا ندای «هل من ناصر» سر میدهند تا پیروز حقیقی میدان مشخص شود.
ای آسمان و زمین! شاهد باشید که از پایه و اساس، این نبرد نابرابر بود.
ای فرشتگان! مرا سوی جدهام ببرید تا لب به شکوه باز کنم. بگویم مگر چقدر بعد از رسول خدا بود که علی اکبر، اِرباً اِربا شد؟ چند سال بعد از ورود اسلام بود که از سَمِ مزدوران، جگر پدرم پاره پاره شد؟ چقدر طول کشید که فرق علی را در مسجد شکافتند؟
ای دنیا! تو باید لب به شهادت باز کنی. بگویی که چه بر سر ما آوردند. دیدی که در صحرای گرمت، آب بر ما بستند. ببین! بببن که یادگار حسن، چه ساقی بر خاک تو بر هم میفشارد.
خدایا، تو خود حق ما را از این نااهلان و کج فهمان بگیر.
ای مردمان! این را بدانید حقیقت با شمشیر، هرس میشود و رشد میکند ولی هیچگاه از بین نمیرود.