«صبح من»: «بسم الله الرحمن الرحیم»
سلام به همسر عزیزم که اینقدر به پای من صبر میکنه. خیلی دوستت دارم. پسرمان علی چطور است؟ دوری از شما امانم را بریده. ای بابا! بیخیال، بذار خودمونی برات بنویسم. من بلد نیستم قلنبه سلنبه حرف بزنم. هی اشتباه میشه. اصلا از اول … .
سلام عزیزم خوبی؟ دلم کلی برات تنگه. چاره ندارم. جون من حلالم کن! خیلی بهت بدی کردم. خیلی شرمندهم. یعنی واقعا شرمندهتم. معلوم نیست کِی بتونم برگردم. به علی بگو خیلی دلم براش تنگ شده.
ولش کن این حرفارو. یه خبر خوش برات دارم. این دفعه اومدم تو و علی رو با خودم میارم اینجا. ازشون اجازه گرفتم. گفتم آقا دل ما پوسید. یه خانم ماه داریم اون سر دنیا بذارید بیاد اینجا. اونا هم گفتم چشم آقا جواد شما امر کن. نه حالا جدای شوخی، وجدانی بهم اجازه دادن با اهل و عیال بیام اینجا. خونه بهمون میدن. البته خونه خونه هم نه ولی بد نیست دیگه. هر چی باشه بهتر از دوریه.
خلاصه که میخوام دیگه وبال گردنت باشم.
خودتو برای سختی آماده کن عزیز دل.
مزاحمت نمیشم. بازم مثل همیشه آقا جواد مقصرت رو ببخش.
دوستتون دارم
از طرف یه مردِ نامرد»

باز هم مثل همیشه دوری. اما این بار امیدی در دلم پیدا شد. یعنی قرار است همیشه پیش جواد باشم. در دلم خدا را شکر کردم. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نشست.
علی با ذوق فراوان گفت: «مامان داره بابا میاد؟ آره؟»
ـ «نه گلم ولی میاد نگران نباش»
ـ «مامان دیگه بابا رو دوست نداری؟»
ـ «وا علی حالت خوبه؟ این چه حرفیه!»
ـ «آخه قبلا از نیومدن بابا کلی ناراحت میشدی اما الان داری میخندی!»
خندیم و گفتم: «نه پسرم. خدا قراره مارو دوباره دور هم جمع کنه. بابا قول داده ما رو ببره پیشش.»
علی همین طور که از خوشحالی دور حیاط میچرخید گفت: «آخ جون هر سه تامون پیش هم. هورااا»
ـ «راستی گفته بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده.»
«من برم به همه دوستام بگم خداحافظ»
صدای خداحافظ علی را از پشت در حیاط شنیدم. در را بست و ذوقش را با بچههای کوچه شریک شد.
به موزائیک حیاط خیره شدم.
با خودم گفتم: «وای باید پاشم همه وسایلا رو جمع کنم. البته معلوم نیست کِی بریم. بذار چیزایی که مورد استفاده نیست جمع کنم تا نامه بعدیش ببینم چی کار کنم. پاشم که خیلی کار دارم. نه راستی اول بذار برم جواب نامه رو بنوسم.»
نامه جواد را بوسیدم. مثل همیشه عطر گل یاس نامه مدهوشم کرد. نامه را به سینه چسباندم و نفس عمیقی کشیدم.

به داخل خانه رفتم. از کشو کاغذ و قلم آوردم و شروع کردم به نوشتم. آنقدر دلم پُر بود که نامه چندین صفحه شد. لباسم را پوشیدم تا نامه را به صندوق بیاندازم. به علی گفتم میروم تا برای ناهار سبزی بگیرم.
نامه را به صندوق پُست انداختم. با سبزی به خانه برگشتم. دیگر علی مشغول کارتون دیدن شده بود. غذا املت داشتیم. فرصت نداشتم. بعد از ناهار سبزی را پاک کردم. یاد جواد افتادم.
«خانم این سبزی رو زحمت میدی خودتو پاک میکنی. آخه چه کاریه. همینجوری بشور هر کی هر چی خواست سر سفره یه دقیقه چوبشو میکنه دیگه»
همیشه از نشستن و کار کردن طولانی مدت من شاکی بود. نگران بود اذیت شوم.
فکر نامه از ذهنم نمیرفت. ته دلم نگران بودم که نکند نشود. اگر نشد بروم چه.
دیدم علی پای تلویزیون خوابش برده. بعد از پاک کردن و شستن سبزی من هم خوابیدم.

با صدای زنگ در از جا پریدم. هنوز خوب چشمانم باز نشده بود. چادر سر کردم. تلو تلو کنان به در حیاط رسیدم.
ـ «کیه؟»
ـ «منم نرگس»
در را باز کردم « اِ شمایی بفرما تو»
نمیدانم وضعیت ظاهری من چطور بود که نرگس خانم مات و مبهوت مرا نگاه کرد.
ـ «خیره نرگس خانم. چی شده اومدی؟»
ـ «خوبی؟»
ـ «آره. صبح زود بیدار شدم خسته بودم خوابیده بودم»
ـ «هیچی اومدم حالتو بپرسم. ببینم کاری نداری انجام بدم. اما خیلی رنگ و روت زردهها»
ـ «نه خوبم. من برم چایی بیارم. میچسبه تو حیاط»
ـ «ممنون»
نمیدانستم چرا اینقدر سرگیجه دارم. به سختی وانمود کردم مشکلی نیست. چایی را آوردم و قضیه نامه را گفتم.

ـ «خب. الحمد لله. الهی که پیش هم خوش و خرِّم باشید. رفتی یاد ما هم بکن»
گرم صحبت شدیم. چند دقیقهای گذشت. احساس تشنگی شدیدی کردم. از نرگس خانم عذرخواهی کردم تا از خانه آب بیاورم.
«من دیگه برم. اومده بودم حالتو بپرسم. خداروشکر که خوش خبر بودی.»
… با صدای آرام نرگس خانم چشمانم را باز کردم. دوباره سقف بیمارستان.
دکتر در اتاق بود.
ـ «به هوش اومدین. خانم رحمانی شما وضعیتتون مناسب نیست. باید… »