صبح من: آفتاب امروز بیشتر از قبل میتابد. گرمایش پیشانیم را تَر کرد. نفسم بالا نمیآید. مثل هر روز منتظرش نشستم. داخل خانه قرار نمیگیرم. بچههای کوچه سر و صدا دارند. هر روز بازی فوتبال. همیشه پیراهنشان تا نیمههای تن خیس است. مثل همیشه عرق پیشانی را با آستین میگیرند و باز ادامه بازی. بازی با توپی که همیشه در گردش است. هیچ زایدهای ندارد تا متوقفش کند. فقط جاذبه زمین بعد از دورانهای پیاپی متوقفش میکند.
ـ «خاله توپو بنداز»
ـ «خاله بدو دیگه عرقمون خشک شد»

به یک باره به خودم آمدم دیدم توپ درست مقابل پای من ایستاده. با دست توپ را به وسط میدان کوچک بازی انداختم.
ـ «خاله دمت گرم. عمو هم میاد إن شاءالله»
همین که اسم عمو را به زبان آورد، آوار روی سرم خراب شد. ساعتی گذشته بود، اما خبری نشد. به روی زانو ایستادم و زیر لب گفتم: «الهی خدا از دهنت بشنوه پسر» به داخل خانه برگشتم که دیدم … .