«صبح من»: چادرم را سرم کردم و از خانه خارج شدم.
ـ «به به ندا خانم. چه عجب ما شما رو دیدیم. چرا نمیای پیش من؟ چرا هواخوری نمیای تو باغ؟ راحت باشید.»
ـ «سلام زری خانم. ممنون. مشغولم دیگه تازه چند وقته جابجا شدیم هنوز خونه کامل مرتب نشده. هی دارم خورده ریز جابجا میکنم.»
آنقدر هول شدم نتوانستم چیزی بگویم. چشمم به جواد که افتاد دیدم سرش به زیر است و کلافه. معذرتخواهی کردم و به دروغ جواد را صدا زدم تا وانمود کنم با او کار داشتم.
ـ «چرا اخمات تو هم رفته ندا؟ کلافهای؟»
ـ «یه کم از رفتارای این خانم کلافهم.»
جواد مرد بود و کلام کنایهای به دردش نمیخورد.
ـ «کلافه چرا؟ زورت نکرده که دوست نداری نیا بیرون از خونه. هر جور راحتی. میخواد احساس صمیمیت کنه»
جواد با این جملهاش سکوت مرا آغاز کرد. فهمیدم جواد هم با صمیمیت مخالف نیست. کلی چرا در ذهنم پدید آمد.
فردای آن روز سر صبحانه سنگین بودم. جواد خیلی شوخی کرد اما من تنها با یک لبخند کوچک از او استقبال میکردم.

ـ «فردا جمعه ست. اگه آقا بطلبه میبرمتون شاهچراغ. یه کم روحیهتون عوض بشه.»
ـ «خدا خیرت بده»
جواد رفت سراغ کار. پشت پنجره ایستادم تا ببینم زری خانم کجاست. جواد رفت اما از زری خانم خبری نبود. خیلی کلافه بودم. برعکس من علی چقدر حالش خوب بود. مدتها بود که با اسباب بازی، بازی نمیکرد. اما از وقتی جابجا شدیم کلا کامیون بدست بود. به بهانه لباس شستن به حمام رفتم و کمی از بغض گلویم را کم کردم.
جمعه که به شاهچراغ رفتیم مفصل با آقا درد و دل کردم. خیال زنانهام رهایم نمیکرد و مثل خوره به جانم افتاده بود. خودم را با سر به زیری جواد قانع میکردم که نه چیزی نیست.

چند روز با همین افکار سپری شد تا اینکه برای اولین بار جلوی جواد بیهوش شدم. دوباره بیمارستان. خوشبختانه کسی آنجا از بیهوشیهای قبلی من خبر نداشت، برای همین پاپیچ من نشد. این دفعه به خیر گذشت.
با خودم فکر کردم دیدم هر بار افکار ذهنم بر من سوار شوند این حالت بوجود میآید. گفتم دوباره میزنم به بیخیالی.
ـ «عزیزم اونقدر خودتو خسته کردی ضعف گرفتت. یه کم بسه نشور بساب.»
ـ «خونه خیلی کثیفه چی کار کنم؟»
ـ «ولش کن. دیگه همه جا رو شستی. بسه»
ـ «نه دیگه کاری ندارم. اولش آدم میبینه فکر میکنه مرتبه اما تو کمد و کابینت و دستشویی اینا داغون بود.»
من هم خستگی کار خانه را بهانه حالم کردم.
چند وقتی گذشت. با دوخت و دوز ذهنم را مشغول کردم. خوشبختانه دیگر حالم بد نشد.
یک روز ظهر تصمیم گرفتم با علی در باغ قدم بزنم. داشتیم با هم راه میرفتیم که صدای زری خانم به گوشم خورد. گویا با کسی صحبت میکرد.
ـ «خدا نکشتت جواد. چه حرفایی میزنی»

جا خوردم. خیلی خودمانی بود. نشد علی را نگه دارم. به سرعت به خانه برگشتم.
ـ «چی شد مامان مگه نگفتی بریم باغو بچرخیم؟»
ـ «یادم اومد غذا رو گازه گفتم نسوزه … ااام… ااا… میگم من برم یه کم غذا ببرم برای زری خانم جبران اون صبحانه. شما بمون خونه نقاشی کن.»
زود بشقابی پُر کردم و رفتم. خدمتکار در را باز کرد. بشقاب را دادم و گوشم را تیز کردم ببینم چه خبر است؟ سکوت بود و متوجه چیزی نشدم.
دیگر شک افتاده بود در دلم. اوهام زنانهام غالب بر عقلم شد. منی که روزشماری میکردم برای بودن با جواد حالا هیچ از حضورش حس نمیکردم. بلا زندگیم را احاطه کرد.
در تمام این مدت جواد هی پاپیچم میشد که دلیل حالم را بفهمد اما من پاسخی نمیدادم.
تصمیم گرفتم با جواد بیش از پیش خوش رویی کنم تا زری از زندگیمان حذف شود.
مدتی سعی کردم حواسم را به رفتار زری خانم ندهم و پشت پنجره دید نزنم تا کلافگی مرا عصبی نکند.
دیگر آخرای تابستان بود حالت تهوع عجیبی داشتم و شدیدا بیحال بودم. جواد پیشنهاد داد تا یک هفتهای به تهران برگردم برای دیدار پدر و مادرم. از آن طرف هم کمی آب و هوا عوض کنم تا شاید بهتر شوم. پیشنهادش را بی چون و چرا قبول کردم.
در راه به غلط کردن افتادم. حالم اصلا خوب نبود. به هر ضرب و زوری خودم را به خانه پدریم رساندم. با اذان مغرب رسیدیم اما بعد از نماز خواندن تا صبح خوابیدم. دو روزی گذشت. مادرم حال جسمی مرا تحمل نکرد و با فشار مرا به دکتر و آزمایش برد. یک روز پدرم با یک جعبه نون خامهای تازه به خانه آمد.
ـ «خب علی جون بدو بیا شیرینی بخور که داری داداش بزرگه میشی.»
ـ «آخ جون شیرینی.»
ـ «احمد آقا واقعا ندا جون بارداره»
ـ «بله خانم تو راه مسجد گفتم برم جواب آزمایش این بچه رو هم بگیرم که خانمه گفت حاج آقا، شیرینی، نوه دار شدین»

هاج و واج مانده بودم چه بگویم. خیلی خوشحال بودم. آخر علی پنج ساله بود و تک بچه و خدا عنایت دوباره به ما کرده بود.
ـ «ندا جون، مادر، برای جواد نامه بده که تا آخر چهار ماه اول پیش مایی.»
ـ «نه مامان جان من جمعه برمیگردم»
ـ «دختر رنگ تو صورتت نیست لج نکن.»
ـ «ولش کن صفیه خانم. من خودم شماره زری خانم رو دارم. زنگ میزنم میگم. نامه نمیخواد!»
چه شد؟ پدرم هم زری خانم را میشناخت؟ همانجا خشکم زد.
ـ «بابا شما از کجا زری خانم رو میشناسید؟…»