«صبح من»: جواد پشت در نبود. مردی پاکت نامهای داد و گفت: «خانم این برای شماست»
خیلی کلافه شدم. پاکت را گرفتم و بدون حرفی در را محکم بستم. تا نامه را بیرون بیاورم در ذهنم گذشت که حتما باز جواد نوشته آمدنش منتفی است. نامه را خواندم.
«خانم عزیزم ناراحت نباش درو باز کن یه شوخی بود. از طرفه یه مرد نامرد»
به سرعت در را دوباره باز کردم. خود جواد بود. ماتم برد. نه حرکتی کردم نه حرفی زدم.
جواد در را باز کرد و به داخل آمد. با صدای بسته شدن در به خودم آمدم.
ـ «خانم کجایی؟»
برگه را به سمت سینه جواد پرت کردم و گفتم: «خیلی لوسی»
ـ «نه بابا خیلی خوب بود»
دستانش را فشردم و آرام گفتم «خیلی دوستت دارم.»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. علی به سمت ما دوید. تا دمپایی را درست بپوشد جواد سرم را بوسید و گفت «مخلصم. ما بیشتر»
علی را به آغوش گرفت و در هوا چرخاند.

بعد از سلام و احوال پرسی فقط از حال و هوای هم پرسیدیم. مادر و پدرم با علی زودتر به خواب رفتند. جواد عذرخواهی کرد و گفت: «شرمنده خیلی خوابم میاد منم بخوابم فردا با هم حرف میزنیم.»
جواد خوابید اما من تا ساعتها مشغول دیدن چهره ماهش شدم. از ذوق زیاد نمیتوانستم پلک روی هم بگذارم. اذان صبح برای نماز بلند شد. دید هنوز بیدارم.
ـ «خانم چرا نخوابیدی؟ اینجوری خسته میشی.»
ـ «تا همین الان داشتم نگات میکردم اما دلتنگیه از بین نمیره»
ـ «عزیز دلم دیگه میبرمت پیش خودم. جوادت دیگه نمیذاره تنها باشی. سه ساله هِی گفتم امروز میام فردا میام. بخدا شرمندتم. قبلش هم که هی بودم و هی نبودم. اما دیگه نمیخوام پیشتون نباشم. وقتی دورم اسیرم. دلم اسیر شماهاست. هر کاری میکنم شما دوتا جلوی چشم من هستین. بخدا ندا نمیدونی چقدر پیر شدم. تو این سه سال شکستم. ولی به لطف خدا جور شده با هم باشیم. خاک برسرم که نتونستم یه کار درست حسابی داشته باشم اینجوری زن و بچمو داغون نکنم. یه گچ کاری که با کارای کوچیک، نونی نمیتونه دربیاره مجبوره بره این ور اون ور کارای بزرگو قبول کنه. ولش کن عزیزم بیا بریم نماز»
هر دو وضو گرفتیم و مثل همیشه به جواد اقتدا کردم. بعد از نماز در سجاده نشستم و از خدا تشکر کردم.

آن روز جواد فقط از کارش تعریف کرد و راجع پروژه بزرگ حرف زد. انگار صاحب کارش از کار او راضی بوده و پروژه بزرگی را میخواست با کمک جواد شروع کند. برای همین جواد شرط کرده بود اگر خانوادهام باشند کار را قبول میکنم.
روز دوم فقط مخصوص علی بود. از صبح تا شب یا علی را بازی داد یا او را بیرون برد. علی آنقدر خسته شد که ساعت هشت خوابش برد.
من و جواد و پدر و مادرم نشستیم برای جابجایی اثاث برنامه ریختیم.
بعد از ده روز نوبت جابجایی شد. همه وسایل را بار کامیون کردیم و رفتیم. از پدر مادرم بابت این چند روز زحمت تشکر کردم و راهی شیراز شدیم.
علی خیلی ذوق داشت. در مسیر فرصت شد که راجع به آینده صحبت کنیم. فهمیدم خانهای که قرار است در آن باشیم، خانه سرایداری است. اما جواد گفت نیازی به کار سرایداری نیست فقط خانه داخل باغ یک ویلا است. خانه که نه، دو اتاق. گوشه یکی کابینت است و اتاق دومی که به آن راه دارد یک اتاق دوازده متری است. یعنی دو اتاق که روی هم سی متر بود. دستشویی و حمام هم بیرون.

آنقدر بودن با جواد برایم لذت و آرامش داشت که اصلا خم به ابرو نیاوردم و پذیرفتم. آن لحظه کنجکاو نشدم که صاحب ویلا کیست و ما چرا آنجاییم.
به ویلا که رسیدیم دیدم خانمی به استقبال ما آمد. وضع پوششی او اصلا مناسب نبود. بولوز و شلوار و یک روسری که درست معلوم بود به اجبار سر کرده است. خانمی تقریبا چهل ساله با آرایش غلیظ و ناخنهای لاک زده. من جا خوردم و مِن مِن کنان جواب سلامش را دادم.
ـ «آقا جواد نگفته بودی خانمی به این گلی داری. به به علی آقا. خوبی؟ خوشی؟»
ـ «لطف دارید زری خانم. خانم من ماهه ماه.»
ـ «چقدر ساکتید. همیشه اینقدر کم حرفید یا الان خسته راهید؟»
خوب شد خستگی راه را گفت من هم خستگی را بهانه کردم برای سکوتم.
اسباب کشی تمام شد. تقریبا غروب آفتاب بود. تنها توانستیم یک اتاق را پهن کنیم تا بتوانیم شب را به صبح برسانیم.
صبح سینی مفصل صبحانه برایمان آوردند.
ـ «جواد اینجا چه خبره؟ این صبحانه برای چیه؟ اون خانم کیه؟»
ـ «این صبحانه رو چون ما اسبابکشی داریم آوردن و گرنه همیشگی نیست. اون خانم هم صاحب این ویلا و صاحب کار منه. قراره با این خانم یه پروژه بزرگ داشته باشم که کلی پول توشه»
ـ «این صاحب کارته؟!»
ـ «آره میخواد یه مجموعه اقامتی بزنه. خونه ویلایی و آپارتمان و کلی دنگ فنگ. دیدم طول میکشه گفتم من بدون ندا جونم نمیتونم دووم بیارم. تازه اینو نگفتم…»
ـ «جواد من میترسم»
ـ «ترس. از چی؟»
ـ «نونمون حلاله؟»
ـ «خانم من بیچاره کلی گچ کاری کردم، عرق ریختم مگه بیکار بودم»
ـ «نه آخه وضعیت حجابش اینه!»
ـ «به من چه؟ من پول زور بازومو گرفتم.»
کل روز به مرتب کردن خانه سرگرم شدم. در ذهنم پُر شده بود از سوالهای بیجوابی که نمیتوانستم از جواد بپرسم.
روز بعد صاحب خانه به در ما زد. در را باز کردم و بعد از احوال پرسی قرار شد با جواد به سراغ پروژه بروند و کار را شروع کنند. جواد برای ناهار به خانه برگشت.

بعد از ناهار به درون باغ رفتم که دیدم زری خانم بدون روسری با بولوز و شلوار روی صندلی میوه میخورد. زود به داخل خانه برگشتم و قضیه را به جواد گفتم.
«اینجوری که ما اینجا امنیت نداریم این بخواد اینجوری باشه.»
«عزیزم الان من ظهر اومدم خونه. وگرنه صبح میرم شب میام. کی کاری به این داره؟»
نخواستم بحث کنم. سکوت کردم اما فکرم درگیر شده بود…
چند روز گذشت دیگر جواد صبح میرفت و شب ساعت ده برمیگشت.
یک روز از پنجره بیرون را نگاه میکردم. دیدم جواد با زری خانم صحبت میکنند. خیلی میخندید. جواد سرش را به زیر انداخته بود. بعد از جدا شدن از هم، شنیدم زری خانم جواد را با اسم کوچک صدا کرد. عصبانی شدم. چادرم را سرم کردم و…