«صبح من»: به داخل اتاق رفتم. علی گوشه اتاق زانوانش را به داخل شکمش گذاشته بود. سرش را به زانو تکیه داده بود و بلند بلند گریه میکرد. دیدم عکس جواد پاره شده و به زمین افتاده است.
هیچ چیز نگفتم عکس را برداشتم و با چسب آن را چسباندم. عکس را سر جایش گذاشتم.

برای علی دستمال آوردم و گفتم: «پاشو بیا با هم میوه بخوریم. یه سیب و پرتقال داریم حالا تا فردا که بریم خرید»
دیگر نه نگاهی به عکسالعمل علی کردم نه چیزی گفتم. از اتاق خارج شدم و میوه را آوردم. شروع کردم به پوست گرفتن و خُرد کردن. بغض عجیبی گلویم را خفه میکرد. چرا علی عکس پدرش را پاره کرد؟ میوه را جلوی تلویزیون روی زمین گذاشتم. تلویزیون روشن کردم تا سکوت خانه شکسته شود. به آشپزخانه رفتم برای درست کردن سالاد.
بعد از چند دقیقه علی به سمت من دوید و پایم را بغل کرد.
ـ «مامان ببخشید معذرت میخوام بابت عکس …»
ـ «برو میوه اونجاست بخور»
ـ «از نیومدن بابا کلافم آخه …»
ـ «بعدا راجع بهش حرف میزنیم»

آن روز برای من خیلی سنگین بود. شب تا صبح تقریبا فکر کردم. چرا باعث شدم علی از پدرش به حدی دلگیر شود که عکس را پاره کند. فقط خودم را ملامت کردم. نفهمیدم تا چه ساعتی بالاخره خوابم برد.
صبح که علی بیدار شد دیگر علی شب قبل نبود. انگار مثل من عهد بسته بود خودش را سرحال نگه دارد تا آسیب کمتری ببیند. من هم چیزی از شب قبل نگفتم.
ـ «علی بیا امروز ناهارمونو ببریم پارک. تا هوا خوبه استفاده کنیم. موافقی؟»
ـ «آخ جون. میشه دوچرخهم رو هم ببرم؟»
ـ «باشه گلم»
بعد از پارک کلی خرید کردیم و برگشتیم. آن روز اتفاق خاصی نیفتاد من هم کل روز را به شستن و جمع کردن خریدها گذراندم.
شب باز هم فکر چه کنم چه کنمها نگذاشت راحت بخوابم. بیدار که شدم دیدم ساعت ۹ است. سرگیجه عجیبی داشتم. سفره صبحانه را علی پهن کرده بود.
با تعجب پرسیدم «سلام، نون تازه از کجا؟»
«نرگس خانم آورد. خواست حالتونو بپرسه گفتم خوابید»
از این که اینقدر خوابم سنگین بود تعجب کردم.

بعد از ظهر برای زنگ زدن به مادرم بیرون رفتم.
ـ «سلام مامان جان. خوبین؟»
ـ «سلام دخترم. ممنون. خوب شد زنگ زدی. ما امشب میایم اونجا. میخوام چند روز بمونم پیشت»
ـ «واقعا؟»
ـ «آره دخترم. شام هم میارم زحمت نکشی»
با خوشحالی زیاد گفتم: «خوش اومدین تاج سرم. شام میارین چیه من خودم…
ـ «نه دخترم ماکارونی درست کردم میارم برای علی جونم دوست داره»
ـ «باشه مامان جون. الهی فدات شم. خدانگهدار»
از ذوقم مسیر خانه را دویدم. علی که فهمید خیلی خوشحال شد.
بعد از شام با مادر و پدرم کلی حرف زدیم.
وضعیت جسمی بهتری پیدا کردم. با آمدن مادرم انگار تمام دل تنگیها از من جدا شد. علی هم خیلی شاد و سرزنده شده بود.
فردای آن شب صدای زنگ در آمد. پستچی نامه آورده بود. از طرف جواد. تعجب کردم که به فاصله چند روز دو نامه. همانجا در حیاط نشستم و شروع کردم به خواندن.

«سلاااام. آماده بشید که دارم میام. یهو جور شد بیام دنبالتون. قراره با هم برگردیم. من تا آخر هفته اونجام عزیزم. ندا جون خیلی دلتنگتم …»
دیگر از ذوق ادامه نامه را نخواندم.
ـ «مامان … بابا … جواد داره میاد. وای خدایا شکرت.»
دست مادرم را گرفتم و ادامه دادم «مامان نوشته میاد دنبالمون ما رو هم ببره»
ـ «آخ جونمی جون بابام داره میاد. بابا بزرگ شنیدی قراره ما رو با خودش ببره»
ـ «خداروشکر نوه عزیزم»
جریان رفتن را برای مادر و پدرم توضیح دادم. زمان کم بود و باید وسایل را جمع میکردم. از بودن پدر مادرم استفاده کردم و شروع کردیم به جمع کردن.
آن چند روز آنقدر خوشحال بودم که اصلا حالم بد نشد.
بالاخره روز آمدن جواد رسید. تا صبح خوابم نبرد. صدای زنگ در که آمد دلم لرزید. واقعا جواد بود؟ در را باز کردم. جواد…