صبح من: دکتر در اتاق بود.
ـ «به هوش اومدین. خانم رحمانی؟ شما وضعیتتون مناسب نیست. باید هر چه سریع تر MRI بدین. مجبورم نکنید تو بیمارستان نگهتون دارم بگم فقط با اجازه همسر میتونید مرخص بشید.»
ـ «آقای دکتر همسرم تهران نیستن.»
ـ «بله میدونم از همسایهتون متوجه شدم. برای همین میگم یه کاری نکنید مجبور بشم همسرتونو بکشم اینجا.»
با لبخندی گفتم: «من که از خدامه برگرده تهران. ولی باشه چشم در اولین فرصت میرم MRI»

بعد از بیمارستان از نرگس خانم بابت رفتن به پارک عذرخواهی کردم.
ـ «ببخش نرگس خانم خیلی دردسر دارم براتون. اگه اجازه بدی الان برم پارک سر کوچه تا یه کم حالم عوض بشه. میخوام یه ذره فکر کنم.»
نرگس خانم به سمت خانه رفت و من به پارک.
کمی قدم زدم دیدم خیلی بیتوانم. روی یک نیمکت چوبی نشستم. نیمکت صدا میداد. سرم را بلند کردم و خیره شدم به سرسره بازی بچهها. جالب بود هر بار با ذوق در صف میایستادند تا نوبشان شود. همین که نوبت فرا میرسید، ترس از سوختن، چهره آنان را درهم میکرد. آفتاب تابستان آنقدر گرم بود که سرسره آهنی را تبدیل به یک ماهی تابه آماده برای نیمرو کرده بود. آنقدر زاویه سرسره عمود دیده میشد که بچهها باشتاب به زمین سنگی کوبیده میشدند. با همه این اوصاف باز با شوق زیاد و تقلا منتظر نوبت سُر خوردن بودند. چه دنیای متفاوتی. حاضرند همین لذت با هم بودن را با این سرسره داغ بپذیرند.

در همین فکر بودم یاد جمله دکتر افتادم. MRI. نه پولش را دارم و اگر نیاز باشد نه توان درمان. باید چه میکردم؟ دوست داشتم جواد اینجا بود. اگر بود نه حالم بد بود، نه دکتری و نه پیگیری. یک بار به خودم میگفتم به دکتر نمیروم بعد میگفتم اگر دوباره حالم بد شد، اگر جواد بفهمد. نه من باید خودم را سرحال نگه دارم. بدون دوا و دکتر.
به خانه رفتم و قبل آن، علی را از خانه نرگس خانم آوردم. علی با نگرانی به من نگاه میکرد. نمیدانم چه چیز شنیده که اینقدر مضطرب بود البته معمولا نرگس خانم این مسائل را با علی درمیان نمیگذاشت.
خودم را سرحال کردم و گفتم: «علی جون با محسن خوش گذشت؟»
در خانه را باز کردم و به بُهت علی اهمیت ندادم. با شتاب به داخل خانه رفتم. شروع کردم بلند با علی حرف بزنم.
«خیلی علی کار داریما. اگه بخوایم خونهمون رو جابجا کنیم بریم پیش بابا باید به من کمک کنی. وسایل رو هر چی اضافهست جمع کنیم. تا نامه بعدی بابا بیاد ببینیم کی باید بریم.»

علی دم در ورودی خشکش زده بود و به من خیره شده بود. هیچ حرکتی نداشت. تنها مردمک چشمانش به دنبال من در گردش بود.
ادامه دادم: «راستی علی یادت باشه فردا بریم خرید. یه کم گوشت و میوه بگیریم تقویت بشیم. نمیدونم چرا یه کم بی حالم.
«یه کم نیست زیاده»
ـ «وا. تو جای من حرف میزنی. خودم میدونم چمه. فعلا که من دارم کار میکنم شما چسبیدی به زمین.»
علی سرش را پایین انداخت و به اتاق رفت.
دگیر نمیتوانستم وانمود کنم. داشتم چادر مشکیم را تا میزدم که دستانم افتاد. من هم خیره شدم به زمین.
ـ «دیدی مامان میگم یه چیزیت هست»
ـ «ااا … هیچیم نیست وقتی تو اینجوری میخ کوب میشی منم حوصلم میره. حالا ولش کن بیا بریم کاهو سکنجبین بخوریم.»
شب باز هم احساس خستگی زیادی کردم. تا سرم به بالش رفت خوابم برد. علی بعد از من خوابید.
برای نماز که بیدار شدم بدنم انگار کرخ شده بود. رفتم چند خرما خوردم تا شاید بهتر شوم.
تصمیم گرفتم مدتی از فکر و خیال، خودم را رها کنم تا فشار کمتری به من بیاید. مشغول تمیزی خانه شدم.
ـ «خانم آخه چرا این همه دستمال میگیری دستت. شما امر کن من تمیز میکنم ندا خانم … شما خاک دل مارو تمیز کردی دیگه این خاک تمیز کردنا کار جوادت»
هر جا را نگاه میکنم جواد صدایش در گوشم میپیچد.
نشستم پای تلویزیون سریال ببینم.
ـ «خانم حیف نیست این سریالا رو نگاه میکنی. دو روز دیگه میرم پِی کار بعد دلتنگی میکنیا. بیا دور هم باشیم.»
راست میگفت ای کاش از همه فرصتها استفاده میکردم.
رفتم پی درست کردن ناهار. صدای گریه بلند علی مرا متعجب کرد. گریه اصلا طبیعی نبود. به داخل اتاق رفتم. علی گوشه اتاق …