صبح من: به داخل خانه برگشتم که دیدم علی سرِ جایش نیست.
«یا خدا این بچه کجا رفته؟!»
خانه را گشتم. دیگر نفسم از اضطراب بند آمده بود. قلبم از قفسه سینه داشت جدا میشد. هر چه علی را صدا زدم جوابم نداد. آخر سر ناامید به زمین نشستم. علی با همان دستان کوچکش چشمانم را از پشت سر گرفت.
ـ «مامان اگر گفتی من کیم»
ـ با لبخندی گفتم «خب معلومه! من فقط مامان یه وروجکم»
ـ «ااا مامان تقلب کردی قبول نیست»
او را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
ـ «عزیزم دیگه از این شوخیا با من نکن واقعا حالم بد شد»
ـ «ببخشید فقط میخواستم یکم خوشحالتون کنم.»
ـ «تا شما رو دارم خوشحالم. الان برو دست و روتو بشور که ناهار خوشمزه داریم.»
ـ «بازم دو نفره»
ـ با کشیدن آه بلندی گفتم «بازم دو نفره»

بعد از ناهار، علی مشغول کارتون دیدن شد. اگر علی نبود من باز هم دمِ در مینشستم به انتظار.
خانه ما تلفن نداشت. دوست داشتم با کسی حرف بزنم تا شاید حواسم پرت شود. نداشتن پیاز را بهانه کردم تا با همسایه کمی اختلاط کنم.
ـ «علی جون من برم پیاز بگیرم از همسایه بیام شما بشین کارتون ببین»
ـ «چشم مامان»
چادر را سرم کردم و بیرون خانه رفتم. درِ همسایه را زدم. نرگس خانم در را باز کرد.
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: «نرگس خانم ببخشید پیاز دارید دوتا بدین»
خندید و گفت: «باز دلت گرفته»
به جای خنده، اشکهایم جاری شد.
ـ «ای بابا عزیزم تو چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی. زندگی کن چرا اینجوری …»
صحبتهایش را قطع کردم و با بغض گلویم گفتم «علی خونهس نمیتونم زیاد معطل کنم. فقط دعام کن. خیلی دلم گرفته»
ـ «باشه برو ولی اینو بدون یه روزی به حرفم میرسی. اینقدر خودتو اذیت نکن. زندگی کن. علی هم سهمی داره تو این زندگی.»
ـ «ممنون»
برگشتم. کلید درِ حیاط را چرخاندم و دیگر نفهمیدم چه شد. چشمانم را باز کردم دیدم در بیمارستان…