تاریخ : پنجشنبه, ۱۱ بهمن , ۱۴۰۳ Thursday, 30 January , 2025
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوازدهم

  • کد خبر : 70410
  • 10 بهمن 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوازدهم
اهورا داخل اتاقش نشسته بود و به اتفاقات چند هفته‌ی اخیر فکر می‌کرد. آن قدر خواهرش و آن پسر با هم جور شده بودند که فکر کردن به این موضوع هم باعث می‌شد حالت تهوع بگیرد....

مجله‌ی خبری «صبح من»: آخرهای اسفندماه بود. قول و قرارهایشان را با خانواده‌ی وزیر گذاشته بودند. قرار شده بود که مراسم عروسی باران و پسر وزیر را روز چهارم «نوروز» بگیرند و دو تا جشن را یکی کنند.

به دستور کیان‌شاه، مردم در سراسر سرزمین، مشغول تدارک یک چشن بزرگ بودند. البته، اهورا که اطلاعی از میزان بزرگی این جشن نداشت. تنها چیزی که از شکوه جشن عروسی خواهرش می‌دید، آذین بستن‌های مردم در خیابان روبه‌روی پنجره‌ی اتاقش بود.

اهورا داخل اتاقش نشسته بود و به اتفاقات چند هفته‌ی اخیر فکر می‌کرد. آن قدر خواهرش و آن پسر با هم جور شده بودند که فکر کردن به این موضوع هم باعث می‌شد حالت تهوع بگیرد.

امروز قرار بود پسر وزیر به دیدار باران بیاید و با هم بروند و کمی بگردند. اهورا به حال دامادشان غبطه می‌خورد. تا الان، هر وقت که دیده بودش، طوری شاد و شنگول بود که انگار هیچ چیزی نمی‌توانست در دنیا شادی‌اش را از بین ببرد. اهورا لب بالایش را چین داد و سعی کرد به موضوعی غیر از پسر هوشنگ‌خان فکر کند. با تمام وجود تمرکز کرد تا فکرش را منحرف کند.

همین که موفق شد، صدای کوبیده شدن دری را شنید و صدای مادرش را که بلند می‌گفت: «اومدم!» اهورا می‌دانست که قطعاً این پسر وزیر است که آمده. صدای سلام و احوال‌پرسی مادر و پسر وزیر به گوشش رسید. کنجکاوی بر اهورا غلبه کرد و وادارش کرد تا برود و سر و گوشی آب بدهد.

اهورا پاورچین پاورچین راه افتاد و از اتاقش بیرون رفت. از «برج غربی» هم بیرون آمد و از گوشه‌ی راهرو، سرک کشید. مرافب بود دیده نشود. پسر وزیر، دقیقاً روبه‌رویش ایستاده بود.

بعدها که اهورا یاد این روزها می‌افتاد، به این حسرت‌خوردن‌هایش می‌خندید؛ اما آن روزها، سر و وضع «نیاوَش» واقعاً یکی از حسرت‌های بزرگ اهورا بود. موهای خیلی خوش‌حالت و لَختش، کاملاً طلایی بود؛ نه خیلی بور که به سفیدی بزند و نه آن قدر تیره که قهوه‌ای محسوب شود.

چشم‌های آبی آسمانی‌اش برق می‌زدند. نقش و نگار نقره‌ای رنگ روی پیراهن و شلوار سرمه‌ای آراسته‌اش، می‌درخشیدند و نورشان، چشم را کور می‌کرد. خنجری تزیینی به کمربند پر زرق و برقش بسته بود. قدبلند بود و خوش‌هیکل. انگار که کل عمر بیست و چند ساله‌اش را صرف این کرده که یاد بگیرد چطور می‌تواند بهترین حالت را از خودش به نمایش بگذارد.

به نیاوش می‌خورد پسر شاه باشد نه پسر وزیر. همه چیزش به یک شاهزاده‌ی تمام و کمال شبیه بود. وقتی اهورا خودش را با او مقایسه می‌کرد، حس می‌کرد یک گدای خیابانی در مقابل پادشاهی اصیل است. داماد خوش‌چهره خیلی مؤدبانه و در عین حال، صمیمی با مادرِ اهورا حال و احوال می‌کرد.

اهورا نگاهی دیگر به نیاوش انداخت و راهی اتاقش شد. دلش برای پدرش می‌سوخت؛ کیان‌شاه لایق پسری مثل نیاوش بود؛ نه بی دست و پایی مثل اهورا.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VazETlaInlqILVatKt0A

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70410
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 4 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.