رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفدهم
مراحل پیشرفت علم شیمی از ابتدا تاکنون
استقلال چگونه میتواند فصل بعد آسیایی شود؟
۵ نکته اساسی در چیدمان مجسمه ها در خانه
دلنوشته: طعم لذت نماز
آشنایی با حقایقی جذاب درباره زندگی فلامینگوها
(ویدئو) دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان به همراه شرح و تفسیر
سهگانه بر باد دادن قهرمانیهای مهدی شیری؛ شیری و از بین بردن ۲ قهرمانی آسیا!
آخر سر، سیل خروشان مردم پیروز میشود و ما مجبور میشویم از ضریح جدا شویم. به دیوار حرم میچسبیم و منتظر علیرام میمانیم. دوباره نفس عمیقی میکشم. اکسیژن اینجا با اکسیژن تمام دنیا فرق دارد. همه چیز اینجا با همه چیز دنیا فرق دارد.
کسی را نمیبینم. انگشتر، مدام گرمتر میشود و احساس من هم عجیبتر. کسی که آمده، موجی از آرامش را با خود آورده. یک نگاه به رفقایم، بیشتر این قضیه را به من ثابت میکند. اما انگار فقط من متوجه این موضوع شدهام.
علیرام اعلام کرده که امروز، کار موکب زدن را شروع میکنند. تصمیم دارم امروز بی سر و صدا، به آنجا بروم و حسابی غافلگیرشان کنم!
یک دنیا از او ممنونم که به فکر من بود اما واقعا نمیتوانم چنین چیزی را جلوی دوستانم بپوشم. چون پیشبینی میکنم واکنش آنها چه خواهد بود. میگویم: «حتما با خودم میبرمش.»
تصویر قمر بنیهاشم(ع) جلوی چشمم ظاهر میشود که ایستاده و با لبخند، به من نگاه میکند. زیر لب میگویم: «ممنونم آقا! واقعا ممنونم!»
اگر میخوای سرباز آقا باشی، باید یاد بگیری که اطاعت کنی؛ حتی اگر دوست نداشته باشی دستور رو اجرا کنی. اگر گفتن بشین، باید بشینی حتی اگه با تمام وجود دوست داشته باشی مثلا دراز بکشی. پس اگر گفتن صبر کن، باید صبر کنی. زود جا نزن مرد جوان
به نظرم تشبیه امیرعلی خیلی دقیقتر است. حواسم را متوجه سامیار میکنم که دستش را گرفته و سراسیمه از او عذرخواهی میکند. علیرام لبخند میزند و میگوید: «اشکالی نداره. غیرتی شده بودی. فقط همین!»
از وقتی آن روز با پدر، بحثم شد، دیگر به مکانیکی نرفتم. هر وقت هم که پدرم در خانه بود، از اتاقم بیرون نمیآمدم. حقیقتش، نه دل و دماغ کار کردن را داشتم و نه جرأت روبرو شدن با یک پدر خشمگین را...