تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025

رمان شاهزاده و ماه | صفحه ۲ از ۳ | مجله خبری صبح من

12دی
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت نهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت نهم

استاد دست انداخت دور شانه‌های اهورا و به طرف پلکان هُلش داد: «هیچی. می‌خواستم با هم یه صحبتی داشته باشیم و … فکر می‌کنم تو هم بهتره باشی، اهورا.» به اهورا نگاه کرد. چشم‌هایش در تاریک و روشن ساختمان برج، برق می‌زدند.

05دی
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هشتم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هشتم

باران به تأیید سر تکان داد. اهورا هم دلش می‌خواست باران را در آغوش بگیرد؛ اما مطمئن بود او چنان قشقرقی به پا خواهد کرد که بیا و ببین! پس همان جایی که بود، ماند و وانمود کرد فکرش درگیر است.

28آذر
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفتم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفتم

چای در گلوی اهورا پرید و او را به سرفه انداخت. امروز اصلاً یک پنجشنبه‌ی معمولی آذرماه نبود؛ امروز باید به «روز اتفاقات عجیب» تغییر نام می‌داد!

21آذر
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت ششم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت ششم

اهورا نفس عمیقی کشید و نسیم خنکی را که می‌وزید، به درونش کشید. به خیابان‌های ساکت و خالی شهر خیره شد. خودش را تصور کرد که داخل این خیابان‌ها، قدم می‌زند و می‌رود و می‌آید. دیگر کسی با ترس نگاهش نمی‌کند و مثل یکی از مردم عادی این شهر، زندگی می‌کند.

07آذر
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پنجم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پنجم

تمام حواسش به پدر و مادرش و راز مرموزی بود که باعث شده بود پدرش دیر بیاید. در ذهنش، داشت تمام موضوعات احتمالی را می‌سنجید و از هر راهی که می‌رفت، باز به یک موضوع می‌رسید...

30آبان
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت چهارم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت چهارم

حوصله‌اش از خط خطی کردن بیهوده‌ی کاغذ سر رفت. مدادش را انداخت و سرش را روی دست‌هایش گذاشت. سر و صدای چند پسربچه که در کوچه دنبال هم می‌کردند، به گوش اهورا رسید. کاش او هم مثل بچه‌های مردم، دوستانی داشت ...

23آبان
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سوم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سوم

اهورا به کاغذ خیره شده بود و انتهای مدادش را می‌جوید. «استاد فرخ» داشت مثل تمام چهارشنبه‌های دیگر، از اهورا امتحان می‌گرفت و همین حالا هم زیرچشمی به او خیره شده بود.

16آبان
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوم

از روزی که این داستان تلخ را شنیده بود، زندگی برایش جهنم شده بود. ده سالش بود که فهمید. آن روز داشت به پدر و مادرش غر می‌زد که چرا حق ندارد پایش را از «کاخ آریا» بیرون بگذارد...