رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت هفدهم
مراحل پیشرفت علم شیمی از ابتدا تاکنون
استقلال چگونه میتواند فصل بعد آسیایی شود؟
۵ نکته اساسی در چیدمان مجسمه ها در خانه
دلنوشته: طعم لذت نماز
آشنایی با حقایقی جذاب درباره زندگی فلامینگوها
(ویدئو) دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان به همراه شرح و تفسیر
سهگانه بر باد دادن قهرمانیهای مهدی شیری؛ شیری و از بین بردن ۲ قهرمانی آسیا!
استاد دست انداخت دور شانههای اهورا و به طرف پلکان هُلش داد: «هیچی. میخواستم با هم یه صحبتی داشته باشیم و … فکر میکنم تو هم بهتره باشی، اهورا.» به اهورا نگاه کرد. چشمهایش در تاریک و روشن ساختمان برج، برق میزدند.
باران به تأیید سر تکان داد. اهورا هم دلش میخواست باران را در آغوش بگیرد؛ اما مطمئن بود او چنان قشقرقی به پا خواهد کرد که بیا و ببین! پس همان جایی که بود، ماند و وانمود کرد فکرش درگیر است.
چای در گلوی اهورا پرید و او را به سرفه انداخت. امروز اصلاً یک پنجشنبهی معمولی آذرماه نبود؛ امروز باید به «روز اتفاقات عجیب» تغییر نام میداد!
اهورا نفس عمیقی کشید و نسیم خنکی را که میوزید، به درونش کشید. به خیابانهای ساکت و خالی شهر خیره شد. خودش را تصور کرد که داخل این خیابانها، قدم میزند و میرود و میآید. دیگر کسی با ترس نگاهش نمیکند و مثل یکی از مردم عادی این شهر، زندگی میکند.
تمام حواسش به پدر و مادرش و راز مرموزی بود که باعث شده بود پدرش دیر بیاید. در ذهنش، داشت تمام موضوعات احتمالی را میسنجید و از هر راهی که میرفت، باز به یک موضوع میرسید...
حوصلهاش از خط خطی کردن بیهودهی کاغذ سر رفت. مدادش را انداخت و سرش را روی دستهایش گذاشت. سر و صدای چند پسربچه که در کوچه دنبال هم میکردند، به گوش اهورا رسید. کاش او هم مثل بچههای مردم، دوستانی داشت ...
اهورا به کاغذ خیره شده بود و انتهای مدادش را میجوید. «استاد فرخ» داشت مثل تمام چهارشنبههای دیگر، از اهورا امتحان میگرفت و همین حالا هم زیرچشمی به او خیره شده بود.
از روزی که این داستان تلخ را شنیده بود، زندگی برایش جهنم شده بود. ده سالش بود که فهمید. آن روز داشت به پدر و مادرش غر میزد که چرا حق ندارد پایش را از «کاخ آریا» بیرون بگذارد...